گنجور

 
صفایی جندقی

چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد

بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد

فریب عشق به حرب بتی کشید مرا

که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد

سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت

نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد

ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای

مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد

دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای

کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد

گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز

اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد

دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی

چهار نهر جنان در ازای آن گیرد

هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی

نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد

پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست

به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد

بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی

سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد

صفایی از در جانان به در نخواهد شد

ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح

[...]

صائب تبریزی

عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟

چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟

به آه داشتم امیدها، ندانستم

که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟

[...]

حزین لاهیجی

بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد

ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد

به طرف باغ بساط زمردی فکنند

ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد

به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند

[...]

حاجب شیرازی

مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد

که بامداد جهان را به مشک بان گیرد

ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر

که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد

اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی

[...]

عارف قزوینی

برای اینکه مگر از تو دل نشان گیرد

ز هر کنار گریبان این و آن گیرد

اگرچه راه بسوی تو کاروان را نیست

دل از هوس چو جرس راه کاروان گیرد

کجاست چون تو کز اشراف شهر تا برسد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه