گنجور

 
حاجب شیرازی

مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد

که بامداد جهان را به مشک بان گیرد

ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر

که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد

اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی

زشست تیر نهد چله از کمان گیرد

گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی

جهان پیر زنو طالع جوان گیرد

تموز سد شدیدی است در بهار خزان

ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد

تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو

خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد

مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین

سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد

نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت

هزار نکته به رفتار آسمان گیرد

وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد

بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد

لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم

تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد

کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم

گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد

هلال وار نمودند هر که راز انگشت

کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد

اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری

چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد

به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ

به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد

تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی

هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد

در آب دید مگر سرو عکس قامت تو

که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد

به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر

بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد

برای دیدن چشمان عافیت سوزت

عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد

ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد

که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد

ستوده قائم موعود و حجت یزدان

شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد

شنیده ام که بگرداند آسیا از خون

به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد

سری به تن نکند فخر یا تنی به سری

اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد

به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا

کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد

به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد

مسیح وار محمد صفت جهان گیرد

به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم

زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد

خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت

به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد

سری که بر در دارالامان نهاد تو را

ز حادثات زمان سرخط امان گیرد

دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد

رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد

نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)

چو از جمال قدم پرده گمان گیرد

شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر

که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد

کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند

نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد

زند به دامن دست خدای دست امید

که دست او بتوان دست ناتوان گیرد

دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد

جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد

بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ

بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد

زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار

غریوالحذر و بانگ الامان گیرد

حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست

مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد

هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام

کف کریم تو هر روز میهمان گیرد

تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای

توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد

مسلم است که ارکان آسمان این است

که روز بار تو را جا در آسمان گیرد

به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است

بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد

به پای عز تو آن کیمیا شود پامال

به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد

شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن

وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد

تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب

به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد

کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر

هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد

سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب

حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد

قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است

که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد

به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش

تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد

ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را

ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد

ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال

که از وجود تو آمال عزوشان گیرد

منم که از مدد قلب پاک و سعی درست

معانی قلمم نکته بر بیان گیرد

سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی

زبال را عدوی من قرین آن گیرد

مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی

که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد

ولی ز فقر که پاینده باد دولت او

اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد

دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان

که خود قناعت من طبع را زمان گیرد

ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم

که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد

ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک

گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد

به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش

چه شد که عارض من گریه را امان گیرد

گر این خواص به زردی زعفران باشد

که زردی از رخ من وام زعفران گیرد

بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا

کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد

به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش

که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد

هماره تا به شب و روز نیمه شعبان

سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد

حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد

بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode