گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس

یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس

پائی بدامان میکشم در دیده افغان میکشم

فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس

دیگر بیاد گلستان بیجا بود آه و فغان

صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس

دارم فراغ از سرنوشت ، من با تو ای حورا سرشت،

ور بی تو باشم در بهشت باشد بچشمم چون قفس

از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام

تا دل بعشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس

ای هوشمندان الحذر از راه عشق پرخطر

وهم و گمان را زین سفر ، فرسوده شد پایِ حرَس

دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم

جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس

از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو

زین هر دو دارم بر تو رو محرابم ابروی تو بس

گیتی مرا دشمن بود دوران بقصد من بود

آشفته ات یکتن بود جز تو ندارد هیچکس

فرمانده کیهان توئی شاهنشه دوران توئی

چون شحنه امکان توئی پروا ندارم از عسس

ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان

من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس