گنجور

 
حکیم سبزواری

غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس

صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس

تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد

مسند خار و خس جام بلا ما را بس

تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر

خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس

نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم

دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس

خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید

روز و شب عربده با باد صبا ما را بس

ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق

طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس

تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است

گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس

درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا

کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس

هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست

دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس