گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر که در گلشن دل سرو سمن بردارد

بایدش دل زگل و سرو سمن بردارد

حالت بسمل عشق و مژه فتانش

داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد

کرده چون پهلوی دارا دل مجروهم چاک

آنکه ابروی چو شمشیر سکندر دارد

نبود آرزوی کوثر و حورش در دل

آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد

تاج جمشید بسرکی نهد و افسر کی

هر که از خاک در میکده افسر دارد

کار ناصح بسر زلف تو افتادی کاش

تا بدیدی دل آشفته چه بر سر دارد