هر که در گلشن دل سرو سمن بردارد
بایدش دل زگل و سرو سمن بردارد
حالت بسمل عشق و مژه فتانش
داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد
کرده چون پهلوی دارا دل مجروهم چاک
آنکه ابروی چو شمشیر سکندر دارد
نبود آرزوی کوثر و حورش در دل
آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد
تاج جمشید بسرکی نهد و افسر کی
هر که از خاک در میکده افسر دارد
کار ناصح بسر زلف تو افتادی کاش
تا بدیدی دل آشفته چه بر سر دارد