گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

المنة لله که شب هجر سرآمد

خورشید مراد از افق وصل برآمد

گر دور بود منزل و ور راه خطرناک

غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد

بسمل شده امروز بداندیش و نماناد

آن تیر دعای سحری کارگر آمد

چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش

از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد

پرواز نکرده نکند شمع هلاکش

از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد

میخور که زپا محتسب شهر در افتاد

آنروز که میخواره غمین بود سر آمد

بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست

بس داد که از دست تو بر دادگر آمد

آن نخل که از خون دل ما شده سیراب

اکنون به رطبهای عجب بارور آمد

در خواب سر زلف تو آشفته مگردید

کامروز ز هر روزش آشفته‌تر آمد