گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کرده در غنچه نهان تنگ شکر کاین دهنست

ریزه قند زلب ریزد و گوید سخنست

گر در اسلام بهند و نه حلال است بهشت

از چه بر عارضت آنخال سیه را وطنست

شهره شهر شد از عشق تو گر دل چه عجب

عشق شیرین سبب شهره گی کوهکنست

یوسف از چاه برون آمد و بر شد از ماه

باز یعقوب ستمدیده ببیت الحزنست

کاروان خطش از دست بگیرد شاید

یوسف دل که گرفتار بچاه ذقنست

هم قضا از خطر تیز نظر در حذر است

فتنه مفتون تو ای زلف شکن در شکنست

منم آشفته و شیدائی و سودائی عشق

تا که سر سرو زلفت به سویدای منست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode