گنجور

 
خواجوی کرمانی

جرعه ئی خوردم و سرمست و خراب افتادم

آتشی دیدم و از دیده در آب افتادم

قدمی رفتم و از رفته پشیمان گشتم

نظری کردم و در عین عذاب افتادم

داشتم داعیه ی آنک برین در میرم

ورنه در کوی ملامت بچه باب افتادم

همچو باد آمدم و خاک صراحی گشتم

آب خود بردم و در آتش ناب افتادم

پشه ئی بودم و پر می زدم از بهر شراب

آمدم ناگه و در جام شراب افتادم

گرچه گویند که مردان همه جا می افتند

من چه مردم که بیک جرعه خراب افتادم

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست مرا دوش بدوش آوردند

واجب آنست که دیگر می حمرا نخورم

که چو صهبا نخورم انده صهبا نخورم

باده هر چند که در کار دلم ریخته است

چون مرا خون جگر خورد بهل تا نخورم

وا نخوردم ز می و خوردم از آنسان و کنون

من چو واخوردم از آن شاید اگر وانخورم

چه ملامت که ز تن ها نکشیدم تنها

بخورم باده و تنها غم تن ها نخورم

دور ازین حضرت اگر خون دلم باید خورد

بخورد خون دل و غصّه ی اعدا نخورم

چنگ در دامن خسرو زده ام تا چون رود

ضربت بار بد و زخم نکیسا نخورم

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

غزلی خواندم و صد قول خطا کردم گوش

چون مه پرده سرا چنگ ببر در گیرد

مطرب از پرده ی عشاق نوا بر گیرد

همچو شمعم برود آب رخ از آتش دل

کار شمع ار چه هم از آتش دل درگیرد

تا کند خون من از ساغر خونخوار طلب

بدود اشک من و دامن ساغر گیرد

بر سرم سرزنش تیغ حوادث نبود

اگر از خاک شه بحر مرا بر گیرد

قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید

بدرفشد چو بکف قبضه ی خنجر گیرد

خضر تیغش چه عجب گر ببرد آب حیات

که چو او بر کشدش ملک سکندر گیرد

آنک ترک فلکی هندوی ترکش کش اوست

نه فلک حلقه ئی از بند کمر ترکش اوست

ای ز دست کف دُر پاش تو کان چون کف دست

چرخ سرکش شده از جام جلالت سرمست

گرم در پای تو افتد چو بر آید خورشید

تا ازین دست شود قبله ی خورشید پرست

شاید ار باره برین قلعه قلعی رانی

زانک بر کوهه زین چون تو سواری ننشست

پرده ی زرکش چرخی ز سنانت بدرید

زهره ی زُهره ی زهرا ز خدنک تو بخست

با کمان تو اگر چرخ نزاعی می کرد

تا چه افتاد که چون تیر ز شست تو بجست

دست در پیش تو آورده ام از سرمستی

که چو از دست شدم لطف توام گیرد دست

ای خطا بخش بلطف و بکرم عذر پذیر

نظر عاطفت از بنده ی خود باز مگیر

گرچه گویند که گل خسرو ملک چمنست

لیکن از جود تواش خرده ی زر در دهنست

کمترین بنده ی درگاه تو شاه فلکست

کمترین گوهر جام تو سهیل یمنست

هر که در روی تو چون شمع کشد تیغ زبان

بکشش گر بمثل شمع زمرد لگنست

خرده ئی گر ز من از بی خردی صادر شد

آنهم از بخت بد و طالع وارون منست

مرد میدان می لعل نبود زان روی

که ز سر خاب زیان یابد اگر تهمتنست

من چو بی خویشتن از بزم تو بیرون شده ام

از که نالم که فغانم همه از خویشتنست

زین پس ار بخت مرا لطف تو بیدار کند

هر عزیزی نتواند که مرا خوار کند

ای شه ملک ستان ملک جهان زان تو باد

قصر نه پنجره یک غرفه ز ایوان تو باد

شیر این بیشه کش از چشمه ی مهر آب خورست

صید کمتر سگ صید افکن دربان تو باد

چو برین درکشی آن توسن روئین سم را

صحن مضمار فلک عرصه میدان تو باد

با تو گر زانک عدو روی بمیدان آرد

سرش افتاده چو گو در خم چوگان تو باد

دیده ی مشعله داران شبستان سپهر

روشن از شعشعه ی شمع شبستان تو باد

چون فلک کاسه ی پیروزه بود بر خوانت

قرص زرین فلک ریزه ئی از خوان تو باد

جشن میمون مه عید همایون بادت

حکمت بوعلی و فهم فلاطون بادت