گنجور

 
کلیم

حالت از تنگی جا غنچه بکنج دهنست

چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست

پستی پایه چو غواص شگونست مرا

پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست

چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو

زین ستم آینه در فکر جلای وطنست

از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید

گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست

روز محشر که نشانها زشهیدان طلبند

کشته تیغ تو آنست که خونین کفنست

بکر معنی را، مشاطه سخن فهمانند

ناخن دخل بجا شانه زلف سخنست

حسن و عشق از همشان نیست جدائی هرگز

آنقدر هست که آن یوسف و این پیرهنست

جز نمک باری در قافله اشکم نیست

دیده ام تاجر کان نمک آن دهنست

گرمی آخر شده در فکر باش کلیم

سخن تازه مگر کم ز شراب کهنست