گنجور

 
غالب دهلوی

تا به سویم نظر لطف «جمس تامسن » است

سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست

ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید

صفحه نامه به شادابی برگ سمنست

کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش

شارح «انبته الله نباتا حسن »ست

گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد

خامه ام را که کلید در گنج سخنست

هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا

مهر تابان که فروزنده این انجمنست

به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر

عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست

راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست

حرف ناراست سرودن روش اهرمنست

آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا

می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست

راستی این که دم مهر و وفای تو به دل

با هم آمیخته مانند روان با بدنست

دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای

زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست

داورا گرچه همایم به همایون سخنی

لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست

جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید

ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست

سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست

به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست

بی کسی های من از صورت حالم دریاب

مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست

حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی

به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست

چشم دارم که فرستی به جواب غزلم

آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست

غالب خسته به جان جای بر آن در دارد

گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست