حکایت شماره ۱: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب میگفت: ...
حکایت شماره ۲: دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر ...
حکایت شماره ۳: درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت:
حکایت شماره ۴: یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی، صلی الله علیه و سلم، فرستاد.
حکایت شماره ۵: در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟
حکایت شماره ۶: دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر ...
حکایت شماره ۷: یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.
حکایت شماره ۸: بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط.
حکایت شماره ۹: جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید.
حکایت شماره ۱۰: یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. یکی ...
حکایت شماره ۱۱: درویشی را ضرورتی پیش آمد.
حکایت شماره ۱۲: خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست ...
حکایت شماره ۱۳: حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگهمتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
حکایت شماره ۱۴: موسی، علیهالسلام، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده.
حکایت شماره ۱۵: اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت ...
حکایت شماره ۱۶: یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی میگفت:
حکایت شماره ۱۷: همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و ...
حکایت شماره ۱۸: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش ...
حکایت شماره ۱۹: یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به ...
حکایت شماره ۲۰: گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.
حکایت شماره ۲۱: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر، بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
حکایت شماره ۲۲: مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که ...
حکایت شماره ۲۳: صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد، طاقت ...
حکایت شماره ۲۴: دستوپابریدهای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او ...
حکایت شماره ۲۵: ابلهی را دیدم سمین، خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر.
حکایت شماره ۲۶: دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟
حکایت شماره ۲۷: مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان ...
حکایت شماره ۲۸: درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به ...