گنجور

 
سعدی

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در‌آمد، خانهٔ دهقانی دیدند.

مَلِک گفت: شب آنجا رَویم تا زحمتِ سرما نباشد.

یکی از وزرا گفت: لایقِ قدرِ پادشاه نیست به خانهٔ دهقانی اِلْتِجا کردن، هم‌ اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

دهقان را خبر شد. ما‌حَضَری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدرِ بلندِ سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدرِ دهقان بلند گردد.

سلطان را سخن گفتنِ او مطبوع آمد، شبانگاه به منزلِ او نَقل کردند. بامدادانش خِلْعَت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکابِ سلطان همی‌رفت و می‌گفت:

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی

کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکایت شمارهٔ ۱۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
حکایت شمارهٔ ۱۹ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم