درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشمِ همّتِ او شوکت و هیبت نمانده.
هر که بر خود درِ سؤال گشاد
تا بمیرد، نیازمند بوَد
آز بگذار و پادشاهی کن
گردنِ بیطمع بلند بوَد
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقّع به کرمِ اخلاقِ مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکمِ آن که اِجابتِ دعوت، سنّت است. دیگر روز مَلِک به عذرِ قدومش رفت. عابد از جای برجَست و در کنارش گرفت و تلطُّف کرد و ثَنا گفت. چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که: چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی، خلافِ عادت بود و دیگر ندیدیم. گفت نشنیدهای که گفتهاند:
هر که را بر سِماط بنشَستی
واجب آمد، به خدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی
نشنوَد آوازِ دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشایِ باغ
بی گل و نسرین به سر آرَد دِماغ
ور نبوَد بالشِ آکنده پَر
خواب توان کرد، خَزَف زیرِ سَر
ور نبوَد دلبرِ همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوشِ خویش
وین شکمِ بیهنرِ پیچپیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
این داستان درباره درویشی است که به مهمانی یکی از شاهان میرود و پس از آن مهمانی، احترام و رفتار او نسبت به آن شاه تغییر میکند و بیش از قبل به او احترام میگذارد و سپس پرسش یکی از نزدیکان آن درویش را در اینباره شاهد هستیم. شاعر در پایان درباره ضعف آدمی در برابر شکم صحبت کرده است.
معنی «و ملوک و اغنیا را...»: همّتِ والایِ وی، شاهان و توانگران را به نظرِ تحقیر مینگریست.
هر کس به رویِ خویش درِ خواهندگی و افزونطلبی باز کرد، تا وقتِ مرگ هم دستِ نیازش دراز خواهد بود؛
حرص را رها کن و در مُلکِ قناعت پادشاهی کن، زیرا مردِ قانع همواره سربلند و گردنفراز است.
یکی از شاهانِ آن سرزمین فرمود که از بزرگواریِ خویِ نیکمردان چشمِ آن دارم که میهمانِ ما باشند و به شکستنِ پارهنانی بر خوانِ ما همداستانی کنند. پیر بپسندید، چه پذیرش دعوت در شریعت نیکوست. روز دیگر شاه برای پوزشخواهی از قدم رنجه کردنِ عابد به دیدارِ وی رفت...
بر سفرهٔ هر کس زانو زنی، بلند شدن به چاکریِ وی بر تو واجب میشود.
گوش میتواند تمام عمر را بیشنیدن نوای خوش دف و چنگ و نی سر کند و بسازد.
چشم بیتماشای باغ میتواند سر کند و بینی بدون بوی خوش گل و نسرین میتواند سر کند.
اگر بالش و سَرین نرم و از پَر ساخته، نداشتهباشی میتوان سفال و خشتی زیر سر نهاد و خوابید ( «خَزَف زیرِ سَر»: سر بر سفال نهادن [و خوابیدن])
اگر همخوابهای دوستداشتنی برای آغوش گرفتن نداشته باشی، میشود خود را در آغوش گرفت و خوابید.
ولی این شکمِ نابکارِ خودپسندِ ناراست را صبر و شکیبی نیست که هیچ چیزی نخورد یا به خورشی سرسری و اندک بس کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.