گنجور

 
سعدی

درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشمِ همّتِ او شوکت و هیبت نمانده.

هر که بر خود درِ سؤال گشاد

تا بمیرد، نیازمند بوَد

آز بگذار و پادشاهی کن

گردنِ بی‌طمع بلند بوَد

یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقّع به کرمِ اخلاقِ مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکمِ آن که اِجابتِ دعوت، سنّت است. دیگر روز مَلِک به عذرِ قدومش رفت. عابد از جای برجَست و در کنارش گرفت و تلطُّف کرد و ثَنا گفت. چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که: چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی، خلافِ عادت بود و دیگر ندیدیم‌. گفت نشنیده‌ای که گفته‌اند:

هر که را بر سِماط بنشَستی

واجب آمد، به خدمتش برخاست

گوش تواند که همه عمر وی

نشنوَد آوازِ دف و چنگ و نی

دیده شکیبد ز تماشایِ باغ

بی گل و نسرین به سر آرَد دِماغ

ور نبوَد بالش‌ِ آکنده پَر

خواب توان کرد، خَزَف زیرِ سَر

ور نبوَد دلبرِ همخوابه پیش

دست توان کرد در آغوشِ خویش

وین شکمِ بی‌هنر‌ِ پیچ‌پیچ

صبر ندارد که بسازد به هیچ