احمدرضا نظری چروده در ۱ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۶ در پاسخ به سجاد رنجبر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹:
دوست کرد عزیزم.چون درقدیم دردهات یا حتی شهرهای ایران، پدران ازبه زبان آوردن نام دختر و زن واهمه داشتند که فکر می کردند اگر کسی نام ناموس آنها را بشنود، مایه ی ننگ آنها خواهد شد، لذا اسم مردانه بر روی زنان می گذاشتند.مادرحسن، گاهی هم مادر حذف می کردند می گفتند حسن یا علی.
پس برای احترام به زنان ودختران نبوده است. شاید بعد ازگذشت دوران آن اسم حالت احترام به خود گرفته است، اما بن مایه اش، حقارت بوده است.عربها نیز اینگونه اند واحتما بسیار که ازفرهنگ عربی به فرهنگ ایرانی راه یافته است. عربها می گویند ام هانی یا بنت الحسن
رسول خلیفه در ۲ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷:
در ادامه و در بیت دوم میگوید من نمیخواهم این ایدئولوژی ها را از تو بگیرم ولی به جان من تو یک لحظه این اندیشه ها را فرو بریز و دست از زیرکی و به کار گرفتن تمام هوش در وام گرفتن و مانند لباس هماهنگ و همرنگ کردن این ایدئولوژی و انتقال مانند طوطی و ارائه آن بدون فهم دست بردار از این تفکرات خوش آب و رنگ را تمام و کمال فراموش کن و بیا یک لحظه بر برگرد به خودت و این قالب های فکری را به الست بسپار و اگر چیزی نیافتی باز برگرد به همان قالبها و ایدئولوژی ها ، مهمترین اصل تویی فقط تویی اول تویی آخر تویی... به خودت و اصل خودت رجوع کن.
رسول خلیفه در ۲ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۰ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷:
سلام و عرض ادب ، منظور از عقیله ، با هوشی و زیرکی است که از عقل بر میخیزد
تو در زیرکی و هوش ست کردن و هماهنگ پوشیدن کفش و لباس خودی یعنی تمام هوش و زیرکی را در آراسته کردن ظاهر خود به کار گرفتی .... این نوع مد شناسی امروزه داریم در گذشته نیز بوده ...
درواقع ما به دنبال این هستیم که ببینیم کدام ایدئولوژی از کدام جهان بینی بهتر و کدام عرفان ما را سریعتر وصل میکند و کدام سیستم عرفانی و مذهبی مقام بالاتری دارد . تو در زیرکی پیدا کردی راهی هستی که شیک و مرتب تو را نجات بده و به حقیقت برسبی در مصرع دوم میگوید چگونه می خوایی با این روش آن پیمانه بزرگ ( رطل گران ) را پر از می مست کننده عشق یاد اور الست را بدست بیاوری ... با پیروی کردن و دنباله رو بودن و تمام هوش و زیرکی را در وام گرفتن این ایدئولوژی ها و ست کردن هر قسمی بر اساس خوشایند و فکر خود به جایی نخواهی رسید و به آن حقیقت بزرگ (رطل گران ) ، پیمانه بزرگ حاوی می معرفت دست پیدا نمیکنی...
برگ بی برگی در ۲ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:
روزگاری ست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضعِ دگران می داری؟
این غزل نیز همچون غزلِ پیشین در رابطه با مدعیِ عاشقی ست که گمان می کند در زمرهٔ مخلصان بوده و در طریقتِ عشق به کمال رسیده است، پس در برابرِ معشوقِ ازل زبان به شکوه و شکایت گشوده و رفتارِ وی را با چنین مخلصی به گونه ای نگران کننده میبیند، مدعی که خود را از بندگانِ خاص تصور می کند اکنون از معشوقِ ازل یا خداوند سؤال می کند مگر نه که مخلصان را نیز چون دیگرانی که با عشق و یا خلوص در عشق آشنایی ندارند یکسان می داری و اصطلاحن به یک چشم می نگری و آنان را در خون و درد غوطهور می داری؟ بنظر می رسد عاشقِ مورد نظر این بیتِ حافظ را نشنیده است که؛
"لافِ عشق و گِله از یار؟ بسی لافِ دروغ عشق بازانِ چنین مستحقِ هجرانند"
گوشهٔ چشمِ رضایی به مَنَت باز نشد
اینچنین عزَّتِ صاحبنظران می داری؟
پسشخصِ مدعی ادامه می دهد یک بار نشد که گوشهٔ چشمت به رضایت از من باز شود، یعنی با گوشهٔ چشمی از روی رضا من را ببینی و احتملاََ به لحاظِ اینهمه خلوص موردِ تفقد قرار دهی، در مصراع دوم صاحبنظر در طریقت کسی ست که به مرتبهٔ نظر و دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند رسیده و اصطلاحن دارای چشمِ سِرّ شده است، پس مدعی که خود را علاوه بر خلوص در عاشقی صاحب نظر نیز معرفی می کند با گلایه از معشوق می گوید توقع نداشته است که اینچنین عاشقِ مخلصی را که دارای چشمِ نظر هم می باشد بی عِزّت کرده و با دیگرانی که بویی از عاشقی نبرده اند و یا در عشقِ خود خالص و صادق نیستند برابر بدانی و رفتار کنی. در حقیقت این مدعیِ عاشقی خود را تافته ای جدا بافته می داند، اما پرسش این است که مگر معشوق با تو و دیگران چه کرده است که اینچنین نالان شده و شکایت می کنی؟
ساعد آن بِه که بپوشی تو، چو از بهرِ نگار
دست در خونِ دلِ پُرهنران می داری
منظور از "نگار" که به معنیِ تصویر و نقاشی هم آمده است در اینجا همان معشوقِ ازلی ست و مخاطبِ مدعیِ عاشقی، پس آن لاف زن گستاخانه خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد همان بهتر که تو ساعدِ خود را بپوشانی، چرا که بخاطرِ نگار و تصویری که از خود به عاشقانِ مخلص و صاحب نظرت نشان بدهی چه خون ها که در دلِ پُر هنران کرده ای، پس می بینیم که آن شخصِ مدعی خود را علاوه بر خلوصِ در عاشقی و صاحب نظری از پُرهنران نیز می داند، یعنی هر چه هنر یا مراتبِ عالیِ معرفتی که وجود دارد را به دست آورده است پس او توقعِ دیدارِ رویِ خداوند را دارد چرا که می گوید خداوند بهرِ نگار و تصویرِ خود اینچنین خونها که در دلِ او کرده است، یعنی دیدار و وصالی در کار نیست و با چنین هنرهایی که او دارد همانطور که دلِ دیگرانی که با عشق غریبه هستند را خون می کند دلِ او را نیز خون کرده است. این مدعی از این نکته غافل است که عاشق اگر با چنین گستاخی و ادبیاتِ بی ادبانه ای با معشوق سخن بگوید مستوجبِ خون و درد است و خداوند از این کار اِبا، واهمه یا شرمی نمی کند که بخواهد ساعدِ خود را بپوشاند، بلکه در حقش ارفاق هم کرده که تا آرنجِ خود را در دلِ اینچنین عاشقی به خون آغشته نکرده است.
نه گُل از دستِ غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می داری
حال ممکن است حافظ از این مدعی بخواهد تا او که اینچنین پُرهنر و به اسرارِ عشق آگه است شِمه ای از این اسرار را بیان و ما را از افاضاتِ خود بهرمند کند، گُل در اینجا استعاره از انسان است و بلبل استعاره از عاشقان و نغمه سرایان یا عارفان است، پس آن مدعیِ مورد نظر با چنین استعاره هایی شعری میسراید که انسان به عنوان گُل از غم هایی که برای بدست آوردنِ چیزهای این جهانی و یا از دست دادنشان تحمل می کند رهایی نمی یابد و بلبلِ عاشق نیز بگونه ای دیگر (از غمِ عشقت) خلاصی نمی یابد و باید که غمِ هجران را تحمل کند، پس ای معشوق همهٔ انسانها اعم از گُل و بلبل را نعره زنان و جامه دران می داری و می پسندی.
ای که در دلقِ مُلَمَّع طلبی نقدِ حضور
چشمِ سِرّی عجب از بی خبران می داری
مخاطب در اینجا شخصِ خاصی ست که دلق و جامهٔ مُلَمَّع می پوشد، کنایه از کسی که هر روز رنگ عوض می کند و بنظر می رسد شاعری ی باشد که در خدمتِ شاهان و حاکمانِ اعم از شاهِ غالب و یا مغلوب بوده و گاه نیز در کِسوتِ عارفان درآمده و غزل می سراید و روزِ دیگر خود را اهلِ شریعت معرفی می کند، پس حافظ با لحنی طعنه آمیز خطاب به دلقِ ملَمَّع پوشی که هر روز به رنگی در آمده می فرماید؛ ای که در چنین دلقی نقدِ حضور می طلبی، یعنی قصدِ رسیدن به گنجِ حضور و زنده شدن به عشق را داری، سپس با تمسخر در مصراع دوم ادامه می دهد با این بیتی که سرودی معلوم شد که دارای عجب چشمِ سِرّی هستی و از ما بی خبران مخفی می داری! یعنی ای که گمان می کنی به اسرار واقفی؛ ای عزیز و پدرِ من این سخن را که پیش از تو دیگران و بویژه سعدیِ بزرگ به زیبایی سروده است آنجا که می فرماید؛ "غمِ زمانه خورم یا فِراقِ یار کشم / به طاقتی که ندارم کدام بار کشم". درواقع می فرماید عاشقی از چشمِ سِرّ برخوردار است که خلاقانه سخنی تازه و نو بگوید و نه اینکه مقلدانه سخنانِ بزرگان را به نحوی نازلتر بیان کند.
چون تویی نرگسِ باغِ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر منِ دلخسته گران می داری؟
نرگسِ باغِ نظر همان کنایه از صاحبنظر است که مدعی خود را به این صفت معرفی نموده و توقعِ عِزَّت از خداوند دارد، و حافظ با لحنِ استهزا می فرماید تو که چنین چشمِ نظری داری و به اسرار واقفی، بلکه چشم و چراغِ صاحب نظران هستی!، اما چرا با من(حافظِ) دلخسته سر گران داری و سرسنگین هستی؟ چشم و چراغِ صاحبنظران یعنی کسی که عارفِ کامل باشد و معمولاََ چنین بزرگی با انسانهایی که دلخسته و زخم خوردهٔ روزگارِ هستند بر سر مِهر است و نه اینکه کین ورزیده و با آنان سرسنگین باشد یا از روی غرور بی اعتنایی کند. با توجه به مصراع دومِ این بیت و همچنین توصیفِ گل و بلبل در غزلی از سلمانِ ساوجی بنظر می رسد مدعی و مخاطبِ مورد نظر هم او باشد. (الله اعلم)
گوهرِ جامِ جَم از کانِ جهانی دگر است
تو تمنا ز گِلِ کوزه گران می داری؟
وقتی کسی با کینه توزی نسبت به انسانِ بزرگی بی اعتنایی می کند و یا اصطلاحن با او سر گران است در واقع می خواهد خود را برتر و بالاتر نشان دهد و با برتری طلبی از وی تمنا و طلبِ تایید می کند، صاحبنظران چنین نیستند و به محضِ روبرو شدن با بزرگان نسبت به آنان تواضع دارند، پس حافظ به آن مدعیِ صاحب نظر می فرماید آن گوهر و ذاتِ جام جهان نمایی که صاحبنظران دارند از جنسِ دیگری ست و آن چیزی نیست که تو میپنداری که داری، پسچون تو را به گوهرِ نقدِ حضور دسترسی نیست از گِلِ کوزه گران تمنایِ آن گوهر را می کنی تا با اخذِ تاییدِ دیگران به آن دست یابی، درواقع حافظ میفرماید وقتی کسی تمنایِ تأیید از انسانی دیگر را دارد طلبِ گنج و گوهر از جسم و خاک می کند و البته که انسانها به عنوانِ جسم قادر نیستند گوهرِ جامِ جهان نما را به کسی دهند، چرا که آن گوهر از جنسِ جان است و نه جسم.
پدرِ تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمعِ مِهر و وفا زین پسران می داری؟
اگر مخاطب را سلمانِ ساوجی در نظر بگیریم با توجه به سنِ بالاترِ او نسبت به حافظ حکمِ پدری دارد ، حافظ بدونِ اشاره به نامش وی را دل یا عزیزم خطاب کرده و ادامه می دهد آخر تو که تجربه ای مانندِ یک پدر را داری از چه روی طمع بر مِهر و وفای این پسرانِ بی تجربه داری، یعنی اگر گمان می کنی چون سن و سالی از تو گذشته است و پسران (منتقدینی چون حافظ ) رعایتِ حال کرده و در واکنش سخنی بر زبان نمی آورند اشتباه می کنی.
کیسهٔ سیم و زَرَت پاک بباید پرداخت
این طمع ها که تو از سیمبران می داری
سیم بران در اینجا استعاره از حورهای بهشتی ست که مدعیِ متشرعِ مورد نظرِ حافظ طمع به آنها دارد، و از قضا گفته اند سلمان بدلیلِ اینکه در خدمتِ شاهان از صله و سیم و زرِ بسیاری بهرمند بوده است پس حافظ ضمنِ درنظر داشتنِ چنین مطلبی خطاب به مدعی ادامه می دهد اگر بخواهی طمع هایی که به سیم بران داری به حقیقت پیوندد باید که کیسهٔ سیم زر و دارایی های این جهانی را پاک پرداخته کنی و از تعلقِ خاطر به آنها دست بشویی، کیسهٔ سیم و زر همچنین میتواند کنایه از تعلقاتِ اعتقادی هم باشد که سالکِ شاعر باید از آنها پاک پرداخته شود تا بتواند شعرِ تر و تازه بسراید.
گرچه رندی و خرابی گنهِ ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری
می تواند تاکیدِ دوباره ای باشد مبنی بر اینکه رندی و مستی از آغاز در سرنوشتِ حافظ بوده است اگرچه گناهِ رندان و حافظ است، اما در معنیِ دیگر اگر چه حافظ این رندی و مستی را گناهِ خود می داند اما عاشقی دیگر با نقلِ قولهایی از تو رندی چون حافظ را بر آن داشت تا گناهِ این انتقاد را بر جان خریده و اینچنین غزلِ بی سابقهٔ انتقادی را بسراید، یعنی حافظ که کاری به کارِ تو نداشت و این تو بودی که بنده ای چون حافظ را بر این کار داشتی.
مگذران روزِ سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهانِ گذران می داری
روزِ سلامت در اینجا یعنی روزی که انسان در آرامشِ خیال و امنیتِ فکر است، پس حافظ که ملامتِ دیگران را موجبِ آشفتگیِ خیال می داند و حتیالمقدور از آن اجتناب می کند در اینجا به خود و دیگران توصیه می کند تا با ملامتِ دیگران سلامت و آرامشِ خیالِ خود را بر هم نزنند و تنها به کارِ عاشقی و مستیِ خویش بپردازند، در مصراع دوم همهٔ اینها یعنی ادعاهای مدعی و ملامتِ ملامتگرایان را از کارهایِ این جهانِ گذران و کارِ ذهن می داند .
جانعلی سوادکوهی در ۲ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱:
در بیت زیر ایهام زیبایی وجود دارد:
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
در چشم دشمنان خار بودن کنایه از این است که هنر سعدی مایه ناراحتی و حسادت دشمنانش است اما بیت با توجه به کلمه گل در ابتدای مصرع دوم معنی دیگری نیز دارد. آثار سعدی به دلیل هنرش مانند گل زیبا و ارزشمند است اما در چشم و نظر دشمنان، سعدی بهعکس مانند خاری پنداشته میشود نه گل
بیقرار در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:
« مخمور جام عشقم ، ساقی بده شرابی »
دلخوش مکن تو ما را با سرکه و سرابیدل رفت و دیده نآمد از گلشن حبیبم
یارب مخواه کس را در خُمرِ بی جوابیدرمانده گشته این دل در هجر روی ماهش
تا کی فراق و حسرت ، دلخستگی خرابی ؟عشق است و عاشقی را خود دادی ام به منّت
کی این حدیث جان را باشد چنین عذابی؟شد نوبهار و بلبل باید غزل بخواند
کر گشته گوش جان ها از چهچهِ غرابیچاهی نمانده دیگر تا درد دل بگویم
قنبر کجا توان گشت در قحط بوترابی ؟دل بیقرار او گشت او بیقرار مجنون
یا یک نگه ز نیکی ، یا یک لب از لبابیدوشنبه 99/1/4 ساعت 17:20
#رضارضایی « بیقرار »
امیرحسین مقدم در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۰ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت:
درود
در مورد مقطع غزل برانم که :
بلبل طبع رهی باشد زتنهایی خموش
لطفا اساتید نظر دهند .
سپاسگزارم
فاطمه زمانی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۱ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶:
آقا رضا
تنت گرم و سرت خوش باد
رضا س در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷:
بیت سوم: روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک/ لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
نکتهای داره که دوستان اشاره نکردن و کلمهی «روی» ایهام داره. آینههایی که الان استفاده میکنیم و کم قیمت هستند در زمان قدیم بسیار گران و قیمتی بودند و بخصوص در زمان حافظ کمیاب بودن و بیشتر فلز روی رو به صورت ورقه درمیاوردن و با صیقل دادن دادن به آینه تبدیل میکردند. اگر روی را علاوه بر معنی صورت به معنی فلز روی هم بگیریم، مصرع اول توصیف آینه است. به این معنی که آینهی خوب، فلز روی خوب و با کیفیت میخواهد، به هنر و زحمت بالایی نیاز دارد و به جز اینها باید پاک هم باشد که تصویر خوبی بدهد. و در واقع توصیف صورت یار یا شاه است که به آینه تشبیه شده و در شعر حافظ بارها این مضمون تشبیه صورت یار به آینه تکرار شده.
محمد فراهانی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۲۱ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲:
سلام
بنده در یک کتاب دیگر این غزل را با هفت بیت خواندم
بعد از بیت پنجم یک بیت دیگر دارد که بدین صورت سروده شده:
"تو نیاز آور اگرچه حسن مستغنی زید
نازچون زور آورد هم خود حریف خویش نیست"
آیا صحیح است ؟
وفا در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹:
شبی آمد که مَی را او به در ساغر نمیگیرد
مرا بیجان کندچون گُل که آبی سر نمیگیرد
اگر کوثر دهی دستش همین آش است و این کاسه
که بر من قطره ای را هم از آن کوثر نمیگیرد
عجیب آن آتشی سوزان فروزان کرده او بر ما
مرا سوزان کند مُشتی ز خاکستر نمیگیرد
شدم نالان ز هجرانش که در فکرم نمی گنجد
چرا از هجرِ او اشکم جهان در بر نمیگیرد
چرا نقشی ز رخسارش بر این دفتر نمیماند
قلم در وقت نقاشی چرا جوهر نمیگیرد
گدایِ یک نگه باشم ولی افسوس از این دنیا
که حالِ یک گدارا هم شه و رهبر نمیگیرد
نسیم فصل نوروز و هوای دلخوشِ ایام
مرا معنایِ این موسوم کمی در سر نمیگیرد
وفا چون حضرت حافظ ز شاهنشه عجب دارد
《که سر تا پای مارا او چرا در زر نمیگیرد؟》
پیروز افشارنیا در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۹:
محرم گنج توگردیم چو ویرانه شویم درسته نه پروانه
بابک بامداد مهر در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
هربار خوانش غزلهای حافظ این ویژگی راداردکه تصاویر وتعابیرجدید رو می کند. درحال گوش دادن به اجرای بی نظیر شجریان وشاپورنیاکان دربزم خصوصی بودم و که مصرع شگفت"که غوغا می کند درسر خیال خواب دوشینم" مرا گرفت.چه خوابی دیده بوده که درسرش انعکاس خیال وتصویرآن غوغا می کرده و به ساقی می گوید برخیز که بلبل "صبح به خیر"گفته ومن بیدارشده ام وبا شراب باید غوغا را فرونشانم.غوغای اضطراب هستی.
"حدیث آرزومندی" از ترکیبات حافظانه است که خود غزلها را بااین نام می خواند و می داند یک آگاهی ازلی ثبت شده است که نمی تواند غلط باشد و تلقین ودرگوش خواندنش ازحافظ است واین بیت را دراجرای شجریان باهمراهی نیاکان دراوجی آسمانی حتما بشنوید
حامی نامور در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا:
سلام در مورد مصرع آخر من تو یکی از صوت های استاد شهریار شنیدم که میگه
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
راه مرگ است این یکی بی مونس و تنها چرا
Farhad Abbasi در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۷ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۳۵:
عرض ادب و سلام
گهی به تو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست
شاید می خواهد بگوید با شناخت از بزرگواری خدا به شناخت بزرگواری خودش رسیده
دیگر آنکه مثل حسین منصور حلاج فریاد ( انا الحق ) زده
سپاس
عبدالله مکان در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶:
به نظر من خواندن بیت آغازین که «بنال بلبل اگر» به صورت «بنال بلبلگر» است _ الف اگر به فتحه بدل می شود و به ل آخر بلبل می چسبد_ اشتباه است چون خطاب به بلبل و بلبل مناداست و مقطع و بریده تناسب بهتری دارد.. شعر با تغییر لحن و بدخوانی از شعریت می افتد..شعر سرودنی ست.
برگ بی برگی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:
ای که مهجوریِ عُشاق روا می داری
عاشقان را ز برِ خویش جدا می داری
مخاطب یار، اصل و یوسفیتِ انسان است، مهجوری یعنی فِراق و جدایی، پس حافظ از زبانِ عاشقی نا آشنا به شیوهٔ سخن گفتن با آن جان و یارِ خویش سخن میگوید، عاشقی که این جدایی را رواداشتِ معشوق می داند و هیچ اشاره ای نمی کند که چرا معشوق تن به این جدایی داده است. در مصراع دوم یک بار دیگر همهٔ تقصیرِ این هجران را بر گردنِ معشوق انداخته و میگوید تو هستی که عاشقان را از بَر و مجاورتِ خویش جدا و دور می داری. خویش را همچنین می توان همان اصل و یوسفیتِ انسان درنظر گرفت که در مقابلِ بیگانه است.
تشنهی بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
پسعاشقِ ناآگاه با چگونگیِ سخن گفتن با معشوق خود را تشنهی بادیه یا بیابان می داند که مشتاقانه نیازمندِ جرعه ای آب است تا بتواند از این بیابان بسلامت بیرون رود، در مصراع دوم "میداری" مربوط به شخصِ عاشق است، یعنی این عاشق است که در این راه به خداوند امیدوار است تا به وصالِ معشوقش برسد. نکتهٔ مهم این است که عاشق راه و طریقتِ عاشقی را بیابانی خُشک در نظر گرفته است در حالیکه از نگاهِ عارفان در طریقتِ عاشقی هرچه هست خیر و برکت است و حتی تیرهایِ عتابِ معشوق را نیز باید که به جان خریده و گرامی داشت اما عاشقِ مورد نظر که قیاس به ذهن می کند راهِ عاشقی را خُشک و بدونِ هیچگونه آب و لطافتی توصیف می کند.
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
بِه از این دار نگاهش که مرا می داری
عاشقی که ادبیاتِ سخن گفتن با معشوق را نمی داند هنوز مقصرِ این جدایی را معشوقی تلقی می کند که دلِ او را برده و سپس با بی مهری او را ترک نموده است، پس بر سرش منت گذاشته و می گوید که حلالش کرده و او را بخشیده است، و می خواهد این دلی را که از وی ربوده است گرامی بدارد، بهتر از آنچه با او رفتار کرده است، می بینیم با اینک می گوید حلالش کرده است اما این را نیز با صداقت بر زبان نمی آورد چرا که اگر کسی رنجشی را ببخشد بعد از آن نه باید منت بگذارد و نه بد رفتاریِ آن شخص را پیوسته به رُخَش کشد. پس چنین عاشقی هنوز در ذهن است.
ساغرِ ما که حریفانِ دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا می داری
حریفان یعنی هم پیاله ها یا دیگر عاشقان، پس چنین عاشقی بارِ دیگر گاف داده و بُخل می ورزد یا روا نمی دارد دیگر عاشقان از بادهٔ عشقش بنوشند و هنگامی که می بیند دیگرانی هستند که در طریقتِ عاشقی و باده نوشی از او پیشی گرفته اند این را بر نمی تابد و ساغر های باده ای را که از معشوقِ الست می نوشند ساغرِ خود و همچون دیگر چیزهای بیرونی واین جهانی متعلق به خود دانسته زبان به اعتراض گشوده و می گوید که او نمی تواند این را تحمل کند که دیگر حریفانِ دیروز امروز دلهاشان به عشق زنده شده باشد و او هنوز در بیابانِ بی آب سراب ببیند، پس اگر معشوق این را روا می دارد او بر خلافِ وی این امر را نمی تواند تحمل کند، عاشقی که نه روا می دارد و نه صبور است و بلکه بخیل است و تقصیرها را هم بر گردنِ معشوق می اندازد از نظرِ حافظ نوبر است و از اینجا به بعد از زبانِ معشوق پاسخِ چنین گستاخی های مدعیِ عاشقی را می دهد.
ای مگس حضرتِ سیمرغ نه جولانگهِ توست
عِرضِ خود می بری و زحمتِ ما می داری
سیمرغ پرنده ای افسانه ای ست که عطار در منطق الطیرِ خود به تفصیل به او پرداخته است، از هزاران سی مرغی که در طریقت بودند تنها سی مرغی که سرانجام با راهنمایی های هُدهُد و با کوششِ بسیار به آستانش راه یافتند تقاضای دیدارِ سیمرغ را نمودند، پس پاسخ گرفتند که در آینه بنگرید که خویش همان سیمرغ هستید. پسسیمرغ استعاره از معشوقِ ازلی ست و حافظ چنین مدعیِ عاشقی را که می خواهد هِجرانش پایان پذیرد مگسی می داند که حضرت و آستانِ بینهایتِ حضرتِ سیمرغ یا معشوقِ الست جولانگاهِ او نیست، سقفِ پروازِ مگس حتی بسیار پایین تر از پرندگان است، چه رسد به سیمرغِ بلند آشیان، پسحافظ که خود هُدهُدی متبحر است در راهنماییِ مرغانِ عاشقی که قصدِ دیدارِ سیمرغ را دارند چنین عاشقِ گستاخی را مگسی بی مقدار می داند که سقفِ پروازش چند متری بیشتر از سطحِ زمین نیست، پس او که ابتدا باید ادبیاتِ سخن گفتن با معشوق را بیاموزد اگر بخواهد آهنگِ حضور در آستانِ سیمرغ کند عِرض و آبروی خود را می برد و هم اینکه زحمتِ هُدهُدی چون حافظ یا دیگر راهنمایانِ عاشقی می دارد که سرانجام هم توفیقی برای تغییر نگرشِ مدعیِ عاشقی پیدا نمی کنند. راهنمایانیچون حافظ با یکی دو جمله ای که مدعیانِ عاشقی بر زبان آورند در خواهند یافت که سرانجامِ کارشان چیست، پس هُدهُدی چون حافظ که هرگونه زحمتی را بجان می خرد تا مُرغِ عاشقی به جنابش راه یابد با یکی دو سخنی که آن مدعی بر زبان بیاورد در خواهد یافت که ارزشِ سرمایه گذاری و زحمت را دارد یا نه و در اینجا حافظ می داند که آن عاشق فقط زحمتِ او می دارد و عِرض و ابروی خود را می برد بدونِ آنکه بتواند به حضرتش راه یابد.
تو به تقصیرِ خود افتادی از این در محروم
از که می نالی و فریاد چرا می داری؟
پسحافظ در ادامه می فرماید اینکه آن یار یا معشوقِ الست تو را ترک گفته است و از درگاهش محروم شدی تقصیرِ توست و نه چنانچه میگویی آن یار، او به هیچ وجه مهجوریِ عُشاق را روا نمی دارد و این انسان است ک موجباتِ جدایی از خویشِ اصلیش را فراهم می آورد، پس از چه کسی می نالی و فریاد می داری؟ در حقیقت باید از خود و خویشتنِ توهمی ات بنالی و شکایت داشته باشی و بر سرِ خود فریاد بزنی، نه معشوقی که پیوسته و مشتاقانه در انتظارِ بازگشت و وصلِ دوباره است.
حافظ از پادشاهان پایه به خدمت طلبند
سعیِ نابرده چه امیدِ عطا می داری؟
پادشاهان در اینجا استعاره از عارفان و بزرگانی ست که به دیدارِ سیمرغ نائل شده اند و همچون هُدهُد زحمتِ دگر عاشقان را می کشند تا آنان نیز با دیدارش به عشق زنده شوند، بزرگانی چون فردوسی و عطار و مولانا و سعدی و حافظ از آن جمله پادشهانند، پسحافظ از زبانِ زندگی یا خداوند سخن گفته و می فرماید ای حافظ آن عاشقانی که عرصهٔ سیمرغ جولانگاهشان است و به حضرتش راه یافته اند از پادشاهانِ ذکر شده طلبِ خدمت و کارِ عاشقی نمودند آن هم از پایه و اساس، یعنی با سعی و کوشش از پیر و مراد یا هُدهُدِ راه طلبِ خدمت کرده اند تا سرانجام به چنین مرتبهٔ بلندی رسیده اند، پس ای مدعیِ عاشقی تو بدونِ هیچ سعی و کوشش و خدمتِ پیرانِ طریقت چه امیدِ عطا و پاداشی داری؟ به همین لحاظ است که حتی از آدابِ سخن گفتن با معشوق که از اصولِ پایه ایِ عاشقی ست نیز خبر نداری.
وحید نجف آبادی در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۴:
آتش عشق است درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
بی چون در ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون
پس از افتادن در این راه پر خون و مواجه شدن با یک ذهن فعال جستجوگرو پرسشگر و قبض و بسط های فراوان، ناگهان دچار تبدیلی شدم که با بستن دهان و خاموش کردن گفتار و به تبع آن خاموش کردن اندیشه که گفتار از اندیشه جاری هست توانستم به آن مخدر که توان مشاهده ی آب آب، جان جان و روح و ماهیت هرچیز رو به من میداد دست پیدا کنم.
شهاب عمرانی در ۱ ماه قبل، جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴: