جلال ارغوانی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۷ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:
وزن شعر مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن است .ودر همه ابیات رعایت شده.
شعری است دلنشین برخاسته ازجان
جلال ارغوانی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
زیبا بود مابین غزل سعدی وحافظ بود
محمد طهماسبی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۱۷ در پاسخ به محدث دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱:
درود و مهر بر شما - با شما هم داستان هستم - آن نوشته را بنده سالها پیش نوشتم و بی گمان با اندیشه ای که آن گاه در سر بود - اکنون نیک میدانم که نه «او»یی هست و نه «تو»یی
مجید کاظم زاده در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:
از نظرات استادان بسیار بهره بردیم سپاستان باد
نادر خمسه ای در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳:
به تعبیر دلنشین مولانا این حاشیه ام جواب آن دوست عزیزی که تعجب کرده بود چرا برای شعری به این زیبایی، هنوز کسی حاشیه ننوشته.
در قرآن مجید آیه تامل برانگیزی در سوره مائده آمده که در باب شان نزول آن هم قصّه ی تامل برانگیز دیگری وجود دارد. قضیه از این قرار است که چپ و راست به حضرت محمد(ص) مراجعه می کردند و خواسته ها و درخواست های گوناگون داشتند و تهدید می کردند که اگر خواسته های آنها اجابت نشود از دین او خارج و به اصطلاح مرتد می شوند و به نوعی برای ایمان آوردن خود منتی بر رسول خدا می گذاشتند تا اینکه آیه 54 سوره مائده نازل شد که ای پیامبر به این به ظاهرایمان آورندگان ندید بدید بگو:
«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ »
«ای کسانیکه مثلاً ایمان آورده اید(در جای دیگر هم به آنها گفته بود:« یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا "آمِنُوا" ای کسانیکه به ظاهر ایمان آورده اید بیائید و درست و حسابی ایمان بیاورید"آمِنُوا" ) هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمیرساند] خدا به زودی گروهی را میآورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنانْ فروتناند، و در برابر کافرانْ سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد میکنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نمیترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد میدهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست.» تا این آیه نازل شد همه دویدند خدمت پیامبر(ص) ک یا رسول الله این قوم که قرار است خدا بیاورد چه کسانی هستند؟!!!. پیامبر(ص) دستش را روی سر سلمان پارسی که آنجا نشسته بود گذاشت و فرمود از قوم این مرد. یعنی ایرانیان.
حالا مولوی به قول معروف زبان گرفته و برای خدا شیرین زبانی و دلبری و دلربایی می کند که من ایمان نیاوردم تا مثل بعضی گردنم از تیغ رها شود(به اصطلاح طُلَقا مانند بنی سفیان و بنی مروان لعنت الله علیهم اجمعین) یا مثل بعضی دیگر دنبال غنیمت یا اسم و رسم باشم «آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم» حالا اگر تو این (نه فقط ایمان ظاهری بلکه) عشق مرا قبول نکنی و به آن «نَه» یا «نِی به معنی نفی و رد ایمان» بگویی. من که جا نمی زنم. بلکه این «نِی» تو را مانند نِیِ نیشکر می شکنم (تحلیل می کنم به ناز تو) و از شِکر و شیرینی آن مدهوش می شوم و می گویم « اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی» ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم.
«آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم»
دیگر اینکه چون برای تظاهر و فخر فروشی ایمان نیاورده ام خیلی چراغ خاموش و بی سرو صدا مثل عقل و جان آدمی که دیده نمی شود آمده ام تا به دور از چشم دیگران فقط از مشعله نظر و عنایت توکه جانِ جهان و اَبصَرُالناظرین هستی بهره ببرم.
«آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم»
آمده ام و بر سر راه تو نشسته ام تا از تو ره زنی و دلبری کنم اما نه اینکه اگر مانند گدایان مبلغی مرحمت فرمودی یا مانند راهزنان به طمع محتویات جیب و کیف بغل و پولت، به دیناری از عنایت تو یا به محتویات جیب و انبان تو قانع باشم آمده ام تا سر گنج و رحمت واسعه ی تو بنشینم. به هرحال راضی به ماضی (یعنی آنچه قبلاً داده ای) نیستم. آمده ام که یا زر و طلای درست و حسابی ببرم یا اگر نتوانستم خبر آن را به عالم پخش کنم که چه گنج بیکرانی نزد توست تا همه را به سمت تو بکشانم. اما:
«گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم "کله" برد من ز میان "کمر" برم»
اما همه بدانید اگر در این راه سلطان عشق و معشوق مطلق عالم وجود مرا قبول نکرد و دلم را شکست، دل که سهل است به جایش برای او جان می دهم. واگر کلاه خدمتگزاری مرا از سرم انداخت و آن را یعنی خدمتکاری مرا قبول نکرد به جای آن کمربند خدمت به کمر می بندم. "زنار" کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بودهاند داشتهباشند تا بدین وسیله از مسلمانان متمایز گردند و جزیه بپردازند.(لغتنامه دهخدا) همچنین در اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین. در کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد. چرا؟ چون:
«اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم»
چگونه اینطور نباشم در حالیکه به هرطرف که چشم می اندازم تمام، آثارجمال و جلال اوست گویی او فقط در چشمان من خانه کرده و نشسته است و فقط او را می بینم. به قول باباطاهر :
به دریا بنگرم دریا تِ بینُم به صحرا بنگرم صحرا تِ بینُم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامتِ رعنا تِ بینُم
یا به قول هاتف:
یار بیپرده از در و دیوار در تَجَلّی است یا أُولِی الْأَبْصار
شمع جویی و آفتاب، بلند روز بَس روشن و تو در شبِ تار
گر زِ ظلْماتِ خود رَهی، بینی همه عالَم، مَشارِقُ الْأَنوار
کوروَش، قائد و عصا طلبی بهر این راهِ روشن و هموار
چشم بُگشا به گلسِتان و بِبین جلوهٔ آبِ صاف در گل و خار
ز آبِ بیرنگ، صد هزاران رنگ لاله و گل نِگَر درین گلزار
پا به راهِ طَلب نِه و از عشق بهرِ این راه، توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند که بُوَد پیشِ عقل بس دشوار
یار گو بِالْغُدِوِّ وَ الْآصال یار جو بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکار
صد رَهَت «لَنْ تَرانِی» ار گویند باز میدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد پایِ اَوهام و دیدهٔ اَفکار
بار یابی به مَحفلی، کآنجا جِبرئیلِ اَمین ندارد بار
این رَه، آن زادِ راه و آن منزل مردِ راهی اگر، بیا و بیار
ور نَه، ای مردِ راه، چون دگران یار میگوی و پشتِ سَر میخار
هاتف، اربابِ معرفت که گَهی مست خوانندشان و گَه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی از مُغ و دیر و شاهد و زُنّار
قصد ایشان نَهُفتهاسراری است که به ایما کُنند، گاه اظهار
پِی بَری گر به رازشان، دانی که همین است سِرِّ آن اَسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو
«آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می خورد پیش گشاده تیر او وای اگر سپر برم»
این بیت مولانا هم به داستانی قرآنی اشاره دارد. بنی اسرائیل از حضرت موسی(ع) درخواست و اصرار داشتند که خدا را به چشم سر به آنها نشان بدهد و هرچه موسی دلیل می آورد و توضیح می داد که خدا اینگونه دیدنی نیست و شما بایست چشم دل به روی او بگشایید قانع نمی شدند. سرانجام قرار شد با هفتاد تن از بزرگان و نمایندگان آنها به طور سینا و محل میقات موسی(ع) بروند و موسی خواسته آنها را مطرح کند. چون به آنجا رسیدند و حضرت موسی (ع) خواسته آنها را مطرح کرد، خطاب آمد. ای موسی کسی که قادر به دیدن من نیست و حتی تو که پیامبر و امین و "هم کلام ما" هستی و با وصف "کلیم الله" بودن می توانی با ما حرف بزنی، مرا نخواهی دید یعنی قادر به دیدن من نیستی (لَن تَرانی) ولیکن برای اینکه این جاهلان و لجبازان بفهمند به کوه مقابل نگاه کن. آنگاه وقتی خداوند یک تجلی به کوه نمود کوه متلاشی شد و موسی و همراهان از هیبت این تجلی بیهوش شدند.
«وَ لَمَّا جاءَ مُوسی لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ (اعراف143)
زمانی که موسی به میعادگاه ما آمد، و پروردگارش با وی سخن گفت،(از طرف بنی اسرائیل) عرضه داشت: پروردگارا! جمال با کمال و ذات بینهایتت را به من بنمای تا تو را ببینم. خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، ولی به این کوه بنگر اگر [پس از جلوه من] بر جای خود ثابت و برقرار ماند، تو هم به زودی مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه جلوه کرد، آن را متلاشی نمود و موسی بیهوش شد، پس هنگامی که به هوش آمد گفت: تو منزّهی [از اینکه مشاهده شوی،] از این درخواست خود(اگرچه از طرف دیگران بود ولی برای اینکه آنها هم بفهمند و مانند من عمل کنند) توبه می کنم، و من [در میان مردم این روزگار] نخستین باور کننده [این حقیقت که هرگز دیده نمیشوی] هستم.»
حالا مولوی می گوید آنکه از یک تیر تجلی او کوه شکاف می خورد و متلاشی می شود، پیش این همه تجلیات او که مسلسل وار مرا تیرباران میکنند و نمی توانم از دیدن او و تجلیات او چشم ببندم چه کار کنم؟ می توانم وقتی کوه متلاشی می شود من سپر بگیرم؟ یعنی مقاومت کنم و نبینم؟ وای بر من اگر سپر برم.
«گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم»
مولوی می گوید با همه این توضیحات به آفتاب (یعنی به خدا به مصداق الله نور السماوات و الارض) گفتم (یعنی میگویم) مگر می شود تو تاب یعنی تابش و تابیدن نداشته باشی و ما هم تابش تو و نورانیت روز را نبینیم؟ از آن طرف وقتی صفات تو عین ذات توست مگر می توانی وقتی رحمان و رحیمی بر بندگانت رحمت نکنی وقتی خالقی خلق نکنی و وقتی عین نور و روشنایی هستی نور افشانی نکنی و بر عالم نتابی و تجلیات خود را و تابش خود را در خودت نگاه داری؟ اینکه از نظر فلسفی غیر ممکن است.اگر نتابی تب می کنی یعنی تاب نمی آوری. او هم گفت بله تو راست میگویی ولی "اگر" این کار را بکنم که نمی کنم. یعنی محال است. و این اگر یعنی تعلیق به محال. مثل اینکه می گویند اگر دستم رسد بر چرخ گردون. که معلوم است نمی رسد. پس این داستان ادامه دارد و تابش رحمت من همواره جریان خواهد داشد. بعد دوباره مولوی می گوید حالا که اینطور است.
«آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم»
وقتی من خدایی دارم که با او اینچنین صفا می کنم و از جویِ حُسن و کمال او (و له اسماء الحسنی) همواره سیراب می شوم و جگرم خنک می شود. ولی با این وجود حتی دست خیالم نیز به دامان او نمی رسد:
«در هوس خیال او همچو خیال گشتهام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم»
در آرزوی رسیدن به او هچو خیال، محو و نابود شده ام. ولی او بداند که چون دستم و حتی شعاع خیالم به جایی نمی رسد او را به ماه و خورشید و امثال آن(در نورانیت و نور بخشی) توصیف می کنم و مثال می زنم و الا مسلماً او برتر از اوهام و توصیفات ماست. مثل خیالبافان و شعرایی که روی معشوق خود را از زیبایی و نورانیت به ماه تشبیه می کنند.
بعد در پاسخ آن تهدید قرآنی که فرمود ای پیامبر وقتی در مقابل عرضه ایمان و شراب الهی بعضی سرکشی میکننند به آنها بگو اگر مرتد شوید قوم دیگری را می آورم که من آنها را دوست دارم و آنها هم مرا دوست دارند، مولوی می گوید:
«این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور، گر نخوری، پیشِ کسِ دگر برم»
ارادتمند نادر خمسه ای
راهنما_ اریس در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:
سالک در جریان مراقبه و مشاهده گری و همچنین متعهد بودن به اصول اخلاقی و خلوت گزینی و سکوت ، با مشاهده حس ها و احساسات و آنچه از مغز جاری می شوند ؛ تفکر ، تعقل ، تصور ، توهم ، تخیل و تجسم ، و در حالت خنثی و در تعادل بودن و تنها آگاه و شاهد بودن ، به پالایش دل مشغول می شود . پس از روزها و ماه ها خلوت گزینی و پالایش دل ، به نور درون می رسد در دل .تمام بزرگان ایران بطور متحد و یک شکل در تمامی اشعار به رویت این نور رسیده اند و آنرا : بت ، صنم ، گل ، یار ، قمر ، ماه ، مه ، عیار شهر آشوب ، طره طرار ، لب شکر و .... نام گذاشته اند .
جان : آگاه بودن
جانا : رود یا جریانی از آگاه بودن
جانان : اقیانوس آگاه بودن یا شمس الحق یا خدا .
جان همان شمع است و جانا ،شکر است .
زمانیکه سالک به نور می رسد حالا به مشاهده آن می نشیند تا نفس یا منِ مشاهده گر حذف شود و تنها مشاهده گری بماند . اینجا تمامی آئینه های دل جلا می خورد و سالک وارد رودی از آگاه بودن یا جانا می شود .
تمامی اشعار بزرگان دلدادگی و خواهش برای رسیدن به این نور است .
و اشوه و ناز آن نور را می کشند .
چرا نور ناز و اشوه دارد ؟ چون در جریان مراقبه و مشاهده گری ، اگر سالک دچار فکر یا گفتگوی درونی شود ، نور یا قمر ناپدید می شود .
کد شکنی در کانال jhanaslight و فهم درست مراقبه حقیقی و انطباق با اشعار سالکان فارسی زبان ایران .
ضیا احمدی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۲۹:
با پوزش و کسب اجازه از اهالیِ ادب، برای درک یکی از مفاهیمی که از این رباعی میتوان دریافت کرد میتوان اینطور بیان کرد:
آتش در مصرع اول همان آتشی است که اموال و داراییها یا دلبستگیهای دنیایی را میسوزاند.
آتش در مصرع سوم به آتش عشقی اشاره میکند که عیاران از آن بهعنوان مفرش و مایهی آرامش استفاده میکنند.
در مصرع پایانی مولوی اضافه میکند: در زمرهی عیاران نیستی وقتی به تمایلات خود به داراییهای دنیایی آتش نزدهای و همچنان به آن وابستهای.
علاوه بر اینکه عیاری و جوانمردی، بخشش و کمک به ضعیفان با دلبستگی به دنیا سازگار نیست؛ عشق به خالق یکتا اجازهی عشق به مفهومی دیگر را نمیدهد.
چرا که
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
«قاآنی قصیدهی شماره ۲۸۴»نتیجهی این شعر در مصرع دوم بیت اول است که خوشی و آرامش واقعی انسان به رهایی از دلبستگی به دنیا و متعلقات آن، وابسته است.
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگرچه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام:
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
منظور از آب عیان چیست
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۹ در پاسخ به یزدانپناه عسکری دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگرچه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام:
لطفا بیشتر توضیح بدید من درست متوجه این بیت نشدم
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۸ در پاسخ به آینهٔ صفا دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگرچه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام:
سپاسگزارم
مهسا صوفی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۷ در پاسخ به حمید سجادی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
منظور خودشه، که از تنهایی گله میکنه ... ولی بازم تهش راضی به رضای اوست و در انتهای غزل مجدد به آرامش و شادی میرسه...
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکستگیست و مراد در بیمرادیست و وجود در عدم است و عَلی هَذا بَقیَّةُ الأَضْدادِ وَ الأَزْواجِ:
معنای سه بیت پایانی چیست
امیر علیزاده در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۲ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶۱:
داده چشمان تو در کشتن ما دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بدمست به هم
هر یک ابروی تو کافیست پیِ کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم
شیخِ پیمانهشکن توبه بهما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
دو بناگوش تو شد سبز و مرا روز سیاه
تیره آنروز که این هر دو دهد دست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
هر دوضد را بهفسون رام توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم.
#وصال_شیرازی
📚 کلیات دیوان وصال شیرازی
بهسعی و اهتمام: محمد عباسی
ناشر: کتابفروشی فخر رازی ۱۳۶۱
ص ۸۴۴
⬅️ بیت زیبای:
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
جزو ابیات غزل وصال نیست و یحتمل با تحریف بیت حکیم رکنا به غزل وصال الحاق شده؛
دست بردم به دل خسته که تیرش بکشم
تیر دیگر زد و خوش دوخت دل و دست به هم.
امیر علیزاده در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۲۹ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۶۱:
صحبتِ گرم من و آن بت سرمست به هم
خوش بهشتیست اگر زود دهد دست به هم
استخوانهای زهمریخته را در ته خاک
یاد آن رستۀ دندان شد و پیوست به هم
سایۀ زلف تو افتاده به بحرِ مژهام
ماهیان تحفه فرستند کنون شَست به هم
یک تن از فتنۀ چشمت نرهیدهست و هنوز
تا چه تقدیر کنند این دو سیهمست به هم
با فلک دست و بغل میروم ای خواجه بیا
که تماشاست تلاش دو زبردست به هم
بر همین زبدهربایان سخنان هست ولی
چون سگان بر سر لقمه نتوان جَست به هم
دست بردم به دل خسته که تیرش بکشم
تیر دیگر زد و خوش دوخت دل و دست به هم
مژدۀ آمدنش قاصد اگر داد چه سود
بهر تسکین دل من سخنی بست به هم
بوی عشق از نفس گرم مسیحا بشنو کاین طلسمیست که از خون جگر بست به هم.
#مسیح_کاشانی
📚 شرح احوال، بررسی آثار و گزیده اشعار مسیح کاشانی
بهکوشش: امیرعلی آذرطلعت
ناشر: سروش ۱۳۷۸
غزل ۱۰۹
میثم رمضانی عنبران در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۵ دربارهٔ مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴:
احساس می کنم مصرع اول بیت ۶ ایراد وزنی داره!
تو از ما فارغی کآسوده در ساحل چه می داند
چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را
nabavar در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:
گاه پریدناز چوب خشک نرمش اندام دیده ای ؟
داری چه انتظار ز پیر خمیده ای ؟
آزادگی مجوی ز زنجیر بسته ای
عمری به پای حسرت دنیا خزیده ای
گفتی که ترک خویش و هوسهای دل کنم
بوی خوشی ز طرف گلستان شنیده ای؟
شاید درین سرای پر ازعطر و بوی مشک
خوش منظری ست آهوی ریحان چریده ای
آنگه که کوس عشق سر دار می زدند
ما را چه بود جز لب دندان گزیده ای
آنگه که جام نعمت دنیا تهی نبود
ساقی نبرد بر لب حسرت کشیده ای
گاه شکفتن است و بهاری دگر رسید
بلبل کجاست تا که بخواند قصیده ای
وقت پریدن است و چه خوش ساز می زنند
این پیله بر گشا که به دورت تنیده ای
از شکوه ها چه سود” نیا “آنچه شد گذشت
کو جامه ای که از تن غم ها دریده ای؟
نوید خانلو در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۲ - در پادشاهی ضحاک و مآل و احوال وی گوید:
اون دوست عزیزی که گفته بود کرد تا همین صد سال پیشم معنی کوچرو پارسی رو داشته جملش خنده داره چون از همون اول ایران تماماً متعلق به فارس ها نبوده که تمام ساکنانش فارس باشنددوما اینکه در تمامی متون تاریخی چرا باید برای کوچرو ها سرزمینی مشخص تعریف بشه مثل کاشغری حتی ما در متون تاریخی بعد فروپاشی مادها بارهای بار شاهد نام بردن منطقه جغرافیایی وقومی بنام کردوئنه یاکاردوچی هستیم
سید حسین اخوان بهابادی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:
به نام نامی نامان
به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
آن فردی که از لحاظ قد و چهره به عنوان شاه خوبان و ملکه زیبایی معروف است یا جزو خوبان و زیبارویان محسوب میشود اگر دادگستری و عدالت را پیشه راه خود کند قادر است جهان را تسخیر کند جهان در این جا احتمالا جهان دلهاست اما اگر خوبرو متکبر باشد با آن که در روابط اولیه و قبل از شناخت لازم بسیار دلربا و جذاب به نظر می رسد اما به تدریج این زیبایی از چشم می افتد و به جای آن تنفر قرار می گیرد فرض کنید مردی با زنی بسیار زیبا ازدواج کرده است و خود را خوشبخت ترین مرد جهان می داند اما این دلکش و دلفریب دارای اخلاق زشت و ناپسندی است که مثلاً نمی شود با او حرف زد و همیشه حق با اوست و سخن او باید به کرسی نشانده شود چنین زنی مرد خود را قطعا آزار می دهد یا مردی که بسیار جذاب و زیباست اگر دادگستری، عدل و انصاف نداشته باشد زندگی در کنار او بسیار ناگوار است زیبایی او می تواند بهانه ارتباط با هر زنی که هوس باز است و در پی خودخواهی های خود گام بر میدارد باشد زنان و مردان زیبایی که دادگستری ندانند و دیگران را به صرف خودخواهی نادیده بگیرند توانایی تسخیر دلها را ندارند ثمره ی صرف زیبایی، عدم ازدواج ویا ازدواج ناموفق و یا طلاق، هوسرانی و بولهوسی است آری چه زیبا گفته است لسان الغیب:
به قد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
زن زیبا و مرد زیبا اگر به علت این که زیبا هستند در حق دیگران خودآگاه و یا ناخودآگاه ظلم کنند دیگر جهان گیر نیستند در واقع، حال به همزن هستند پدر و مادر هم می توانند به علت زیبایی فرزند خود از تربیت مناسب او غافل شوند و زمانی متوجه عمل خود شوند که فرزند نوجوان شده و تربیت هم سخت گردیده است ممکن است اطرافیان کودک هم به علت زیبایی بچه، او را به سمت تکبر و خودخواهی سوق دهند لذا زیبایی سختی ها و مشکلات خود را دارد ازدواج صحیح عموما بین انسان هایی که از زیبایی معمول برخوردار هستند بیشتر است آنها راحت تر ازدواج می کنند و سازگاری بیشتری دارند البته اگر خوشرو حد و مرز زیبایی خود را در کنار صفات و ویژگی های دیگر بداند واقعا جهان گیر خواهد بود دل همسر و خانواده و اطرافیان را تسخیر می کند ،راستی حافظ در این بیت از ظلم خوبرو سخن نگفته و چون صحبت از زیبایی و شاه خوبان است پیام خود را هم زیبا به مخاطبان خود ارسال می کند دادگستری زیباست اما باید خواننده شعر دریابد که اگر ملکه زیبایی یا هر کس که خود را زیبا می پندارد دادگستری نداند چه اتفاقی می افتد، اگر دانستن دادگستری جهان بگیرد قطعا ندانستن آن دیگر جهانگیر نیست و می تواند مشمئز کننده هم باشد این پند حافظ، می تواند درسی باشد برای جوانان مجرد که قصد ازدواج دارند البته می گویند عاشق کر و کور می شود و جز خوبی چیز دیگری در معشوق نمی بیند و درسی هم برای ماه رویان که اگر می خواهند از زندگی خوبی برخوردار باشند باید دادگستری را در تمام ویژگی های خود و در ارتباط با دیگران در نظر داشته باشند و به قول حافظ بدانند و دانستن دادگری و دادگستری واقعی زمانی اتفاق میافتد که در رفتار و کردار فرد خودش را نشان دهد امروزه کارشناسان یادگیری به این مسئله اشاره می کنند که وقتی یادگیری اتفاق می افتد که به تغییر در رفتار منجر شود یکی از تعاریف یادگیری این گونه است که یادگیری یعنی کسب دانش و در عین حال ایجاد تغییر در رفتار و زندگی با استفاده از آن دانش کسب شده.دقت کنید که بر تغییر رفتار با استفاده از یادگیری، تاکید شده است.
فاطمه زمانی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۱ - گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان:
خیلی خوب بود جناب سعدی 😂
مهدی از بوشهر در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۷ در پاسخ به بهروز دربارهٔ عطار » اسرارنامه » بخش یازدهم » بخش ۱ - المقاله الحادی عشر: