فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب
همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین گَهِ دعا روی خدا در اولیا
بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب
گفت خدا که اولیا روی من و ره منند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
من نروم ز پیش تودست منست و دامنت
نوش منست نیش تودست منست و دامنت
خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم زتن
دست ندارم از تو من دست منست ودامنت
چون شوم از تو من جدا دامن توکنم رها
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷
محنت این سرا بکش ریحِ نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی به دوست رو، تن بدهی به حکم او
صد مددش به جان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوهات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵
در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق به هرکه داد جان رَست ز خاک و خاکدان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹
زندهدل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مردهدل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشئهٔ بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشئهٔ فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشئه آخرت، بدید
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸
خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹
بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲
یار بما نظر نکرد صبر و شکیب را وداع
ناله ما اثر نکرد صبر و شکیب را وداع
یار نظر نمیکند ناله اثر نمیکند
غصه سفر نمیکند صبر و شکیب را وداع
یار زما کرانه کرد شرم و حیا بهانه کرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱
یا املی و بغیتی لیس هوای فی سواک
لیس سواک منیتی لیس هوای فی سواک
انت حبیب مهجتی انت طبیب علتی
انت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواک
یار گرفتهام کسی چون تو ندیدهام کسی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳
آمدهام بدینجهان تا که ز نی شکر برم
نامدهام که از شکر قصه برم خبر برم
چیست شکر دهان او نی غم آاندهان او
این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹
عمر عزیز تا یکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم
چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم
اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۷
باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنم
مست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنم
کوزهگران چو عاقبت از سر من سبو کنند
بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنم
بوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹
از برکات حسن تو جذب مراد میکنم
یاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنم
جلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترا
نیست همین که جان دهم بکله مراد میکنم
قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیال
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۸
از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم
زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم
جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۱
ای بت خوش لقا بیا چشم نزار من به بین
کلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بین
خون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجا
سوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بین
شد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برون
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۶
جانب دوست میکشد عشق مرا که همچنین
جذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنین
هر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوست
سوی جمال او شوم قبله نما که همچنین
از تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاست
[...]