گنجور

 
فیض کاشانی

در سر بوالهوس نگر چون شر و شور می‌رود

در دل ماست یار دل بر ره دور می‌رود

در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو

قافله خیال بین سوی صدور می‌رود

عشق به هرکه داد جان رَست ز خاک و خاکدان

زاهد مرده‌دل ز گور هم سوی گور می‌رود

هرکه ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان

او نه بمیرد ار بمرد زنده به گور می‌رود

نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت

موسی وقت خویش شد جانبِ طور می‌رود

هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت

گر همه در بهشت یا در بر حور می‌رود

این دل‌پختگان عشق جانب حق همی‌روند

وان دل زاهدان خام سخت صبور می‌رود

آتش عشق مرد را پخته و سرخ‌رو کند

خام فسرده را صلا گر به تنور می‌رود

هست بهر خم فلک باده و نشئهٔ دگر

هرکه نه مست عشق شد مست غرور می‌رود

فیض چو دل به عشق داد بر سر غصه پا نهاد

شاد شد از سرور باز سوی سرور می‌رود

 
 
 
مولانا

چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود

دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود

در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین

وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود

شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش

[...]

فیض کاشانی

زنده‌دل از چه رو بدن عالم نور می‌رود

جاهل مرده‌دل ز گور هم سوی گور می‌رود

طالب نشئهٔ بقا سوی خدا روان شود

دستهٔ نشئهٔ فنا سوی ثبور می‌رود

هرکه درین سرا بدید نشئه آخرت، بدید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه