گنجور

 
فیض کاشانی

آمده‌ام بدین جهان تا که ز نی شکر برم

نامده‌ام که از شکر قصه برم خبر برم

چیست شکر دهان او نی غم آن دهان او

این نی پر گره به هم در شکنم شکر برم

جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی

تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدگر برم

بسته کمر به بندگی ناله‌کنان ز خود تهی

لب به لبش چو نی نهم از لب او شکر برم

دوست چو مغز من شود پوست بیفکنم ز خود

تا که نماید آن من بی‌صدفی گهر برم

آمده بسته‌ام کمر خدمت پادشاه را

تا که ز یُمنِ دولتش تاج برم کمر برم

سر بنهم به پای او دل بنهم برای او

جان بدهم برای او خدمت او به سر برم

ظلمت و نور و خیر و شر هست درون یکدگر

نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر به در برم

هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود

آمده‌ام که مال خود جمع کنم به در برم

دیدهٔ جان گشوده‌ام بو که در آید از درم

تخم ولاش کشته‌ام تا که از او ثمر برم

مونس و غمگسار من نیست به جز خیال او

گر نبُوَد خیال او با که دمی به سر برم

کی بُوَد آنکه وصل او روزیِ جان من شود

بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم

دوست به دست آورم نیست به هست آورم

جان که به زیر آمده باز سوی زبر برم

این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فیض

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم