گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۱۹

 

دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود

امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود

اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر

که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود

گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۲۵

 

هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر

تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر

ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا

خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر

چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۳۹

 

دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم

گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم

با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر

کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم

چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۴۲

 

بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان

هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان

دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی

نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان

چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۵۲

 

چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو

صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو

در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان

من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو

در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند

از لن‌ترانی حسن هم آوازه در طور افکند

یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او

در پیکر کوه اضطراب از ذره‌ای نور افکند

چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند

صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند

از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان

با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند

اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود

وه که با من وعده می‌فرمود و با دل می‌رود

اشگم از بی دست و پائی در پی این دل شکار

بر زمین غلطان چو مرغ نیم بسمل می‌رود

حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر

داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر

رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن

درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر

بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم

وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم

از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را

از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم

دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم

چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم

گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل

گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم

از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم

صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم

لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان

پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم

از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

در پرده عشق آهنگ زد ای فتنه قانون ساز کن

صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن

دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت

ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن

آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

 

ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن

راه ریا گم میکنی در قبلهٔ ما رو مکن

رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری

اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن

یارب چو من هر بی‌خبر کز فرقتت دارد خطر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون

نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون

چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا

سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون

دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

 

با او شبی از دیر می‌خواهم خراب آیم برون

او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون

خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب

من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون

عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این

در کشور خود سر مده خیل بلا را بیش از این

صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سپه

برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این

دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این

زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این

کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا

دارند چشم ای بی‌وفا یاران ز یاران بیش از این

دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

 

گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو

تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو

آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد

بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو

شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو

جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو

چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر

گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو

در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا

[...]

محتشم کاشانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode