گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

ای که روی تو بهشت دل و جان است مرا

ای که وصل تو مراد دل و جان است مرا

چون مراد دل و جانم تویی از هر دو جهان

از تو دل برنکنم تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳

 

نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را

آفتابی و به خاکم، گذری نیست، تو را

مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند

«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را

صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

چشمه چشم من از سرو قدت یابد آب

رشته جان من از شمع رخت دارد تاب

تشنه لب گِردِ سراپای جهان، گردیدم

نیست سرچشمه به غیر از تو و باقی است سراب

غم سودای تو تا در دل من خانه گرفت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب

رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب

چشم مست تو که بر هر طرفی، می‌افتد

بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب

با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

از لب لعل توام، کار به کام است، امشب

دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب

آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام

که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب

باده در دین من امروز، حلال است، حلال

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

هرکه از خود خبری دارد، ازو بی‌خبر است

عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است

مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست

وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است

بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست

نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴

 

چشم سر مست خوشت، فتنه هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره، نیست

یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است

دلم از مصطبه عشق تو، بویی بشنید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است

وین چه دردی است که سرمایه درمان من است

زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم

آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟

می‌دهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

نه ز احوال دل بی‌خبرانت، خبری است

نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است

گفته‌ای، باد صبا با تو بگوید، خبرم

این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

بویی از خاک رهت، همره باد سحری است

رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است

دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است

سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است

جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است

دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است

هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است

باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است

می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است

غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است

راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا

که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است

صورت خط تو در خاطر من می‌گذرد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است

که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است

دل من، تافته طره مشکین زلفی است

جانم آویخته سلسله گیسویی است

همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست

با سر زلف تو نیزم، سر و کاری بودست

پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی

از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست

بی کناری و میانی و لبی، پیوسته

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

هست آرام دل، آن را که دلارامی هست

خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز

مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست

تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست

در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست

هر که گوید که منم فارغ ازین غم، غلط است

هیچ کس نیست که او غرقه این دریا نیست

ای که منعم کنی از عشق که فردایی هست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰

 

درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست

در دل می‌زند و جز تو، کسی در دل نیست

این محال است که رویت به همه آیینه روی

ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست

این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

 

سرو را، پیش قدت، منصب بالایی نیست

ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست

هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود

همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست

امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۷
sunny dark_mode