گنجور

 
سلمان ساوجی

در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست

با سر زلف تو نیزم، سر و کاری بودست

پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی

از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست

بی کناری و میانی و لبی، پیوسته

در میان من و تو، بوس و کناری بودست

در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار

از گل روی توام، باغ بهاری بودست

زین همه نقش مخالف، که برانگیخته‌اند

شد یقینم که غرض، عرض نگاری بودست

بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود

هر چه آید، همه خاشاکی و خاری بودست

بر من این عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت

به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست

ای دل، از ما ببریدی و نشستی در خاک

مگر از رهگذر مات، غباری بودست

تن به غربت، بنهادی و نیامد، سلمان

هیچ یادت که مرا یار و دیاری بودست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode