گنجور

 
سلمان ساوجی

ای که روی تو بهشت دل و جان است مرا

ای که وصل تو مراد دل و جان است مرا

چون مراد دل و جانم تویی از هر دو جهان

از تو دل برنکنم تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

در ره عشق تو تا نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم تا ز حیاتم باقیست

وصف حسن تو کنم تا که زبان است مرا

من نه آنم که به خود از تو بگردانم روی

می‌کشم جور تو تا تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو

روز و شب مونس و پیدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز

بر سر کوی تو فریاد و فغان است مرا

ز اندُه شوق تو و محنت هجر تو مپرس

که دل غمزده جانا به چه سان است مرا

دیده تا قامت چون سرو روان تو بدید

همه خون جگر از دیده روان است مرا

می‌کند رنگ رخم از دل پر زار بیان

خود در این حال چه حاجت به بیان است مرا؟