گنجور

 
سلمان ساوجی

نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟