مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان راکه سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا راچه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخرکه وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را
زر و سیم و در و گوهر نه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها راکه بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوریوگر از اصل تو دوری چه از این مشعلهها را
خردا چند به هوشی خردا چند بپوشیتو عزبخانه مه را تو چنین مشعلهها را
بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان راکه به مردی بگشادند […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان راتو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابمچو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدمنه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارمچو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشتهله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخرکه به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستیدهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی کندت روح سقاییبه فلک […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامتکه سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد ربض شهر برآمدهله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کننه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستمهله ای سرده […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو داردچه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک راچو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامتاگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
به خدا حور و فرشته به دو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو داردرخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالتگهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردمکه خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماندهمه خوبی و ملاحت ز عطاهای […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شدگرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شدبه کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدشنظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۱
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمدچه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالشهمه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیواندو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزلبه کف شحنه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۲
بدرد مرده کفن را به سر گور برآیداگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزیکه اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آیدکه ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۳
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شدز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شدگرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شدبه کرم بحر گهر شد به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداندمکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براندکه همه شیوه می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاندهمه گلهای نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانیتو برو چاکر او […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براندگرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جاز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوترهله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
بدود روح پیاده سر گنجینه گشادهرخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسابگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستیشب من روز شدستی زده رایت […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستمبده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم
ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگرداندل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستمکف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابتمی من نیست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۵
بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستمبده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
هله ای سرده مستان به غضب روی مگردانکه من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکشبشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم
تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردمدغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشبتو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآییبه دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتمچه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندمشکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفس خویش شکستمسوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبمهمگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویمخر اگر مرد بر او گو که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندمگه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانمقدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجیبه نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجشنفسی همتک […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرمدو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
ز پس کوه برآیم علم عشق نمایمز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآریمن دیوانه بیدل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندمز کمرگاه منافق سر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارمکه بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویمگل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمانبه تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارممن و بالای مناره که تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارمسر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویمکه در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامتهمه موجم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرممن از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانمهمه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
ز پس کوه معانی علم عشق برآمدچو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشمز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزموگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهتبه خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلمکه من از نسل خلیلم که […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشمز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستمز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم
ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهانچو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانمسخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم
به […]
