گنجور

 
مولانا

چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را

که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را

تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری

وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را

خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی

تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله‌ها را

بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را

که به مردی بگشادند کمین مشعله‌ها را

تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی

تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را

تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی

به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را