وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و میل کبابش نگرید
سد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شکر عطای تو زبانی بدهد
آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد
چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد
که به جاندادن من گریهٔ بسیار نکرد
که مرا در نظرآورد که از غایت ناز
چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد
هیچ سنگین دل بیرحم به غیر از تو نبود
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱
سرخیای کان ز نی تیر تو پیدا باشد
رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷
عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور
قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور
پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه
هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور
نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم میداد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
دوش پر عربدهای بود و نه آنست امروز
نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز
حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی
بودی آفت دل ، راحت جانست امروز
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
قیمتِ اهلِ وفا یار ندانست دریغ
قدرِ یارانِ وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حالِ منِ بیمار ندانست دریغ
یارِ هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ
غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن
که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ
عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم
دل جنیبت کش و جان غاشیهدارش سازم
خواهم این سینه پر از جوهر جانهای نفیس
که به دامان وفا کرده نثارش سازم
نفس گرم نگر فیض اثر بین که اگر
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
میتوانم که لب از آب خضر تر نکنم
میرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم
هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظارهٔ رویش نروم
آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم
غیردانست که از مجلس خاصم راندی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
تند سویم به غضب دید که برخیز و برو
خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو
چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو
پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
من و از دور تماشای گلستان کسی
به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی
در نظر نعمت دیدار و به حسرت نگران
دستها بسته و مهمان شده برخوان کسی
زیر بار سرم این دست بفرساید به
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱
کردم از سجدهٔ راه تو جبین آرایی
سر اقبال من و پیشهٔ گردن سایی
باز چون آمده از سجده سرش سوده به چرخ
هر که بر خاک درت کرده جبین فرسایی
آن قدر آرزوی سجدهٔ رویت که مراست
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در ستایش میرمیران
بلبلی را که همین با گل بستان کار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
[...]