گنجور

 
وحشی بافقی

بلبلی را که همین با گل بستان کار است

بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است

غرض از بودن باغ است همین دیدن گل

ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است

چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست

که غم هجر گلی دارد و در آزار است

خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است

تا از آن خار که پرچین سر دیوار است

زحمت خار بود راحت بلبل اما

نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است

هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد

اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است

گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار

پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است

دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش

همچنان در ره امید دو چشمم چار است

لن‌ترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت

ارنی گوی همان منتظر دیدار است

پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز

کار موقوف به فرمان دل دلدار است

شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین

چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است

هر که را جان به رضای دل یاریست گرو

صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است

آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن

که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است

هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک

ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است

جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب

دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است

مشرک عشق بود بلهوس کام پرست

کمر دعوی عشقش به میان زنار است

هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به

که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست

من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم

مرتدی معنی انکار پس از اقرار است

اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون

کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است

میرمیران که کمین رایتش از آیت شان

بهترین رکن فلک را پی استظهار است

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب

راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است

پیش دستش که همه افسر عزت بخشد

زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است

نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس

به امانت قدری نیز بر کهسار است

لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری

گر همه جیش علو تو بدان مضمار است

کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری

که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است

خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب

امتدادیست که آن لازمه مقدار است

قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت

اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است

سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز

طرفه جاییست که آیینه درو ستار است

قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت

گرهٔ ابروی او های هوالقهار است

از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم

نرمی آنست که در گردن هر جبار است

چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است

که همه ماهی او افعی آتشخوار است

در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد

استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است

در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو

رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است

باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک

رنگ خونش به همین واسطه در منقار است

بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند

عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است

شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید

غنچه از بهر چه مانند دل افکار است

چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم

در زوایای ضمیر تو از این بسیار است

دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر

ابر احسان ترا مایه یک ادرار است

لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ

دهر را همت عالی تو گر معمار است

یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ

خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است

خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا

در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است

آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع

پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است

در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور

نور آن آتش موهوم که در احجار است

نسخه خواهش دلهاست برات کرمت

نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است

داورا بلبل دستان زن معنی وحشی

که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است

در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید

وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است

بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود

کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است

تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ

جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است

باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک

پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است