اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۵
در فراق روی جانان بر نتابد بیش ازین
سینه داغ هجر آنان بر نتابد بیش ازین
با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر
شور این شیرین زبانان بر نتابد بیش ازین
پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر میکن، که پیر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۸
سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو
روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو
من دلی دارم که در وی روی شادی هیچ نیست
غیر از آن ساعت که آرد باد صبحم بوی تو
هر کسی از غم پناه خود به جایی میبرد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۰
چون همه ملک وجود خانهٔ شاهست و شاه
راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟
ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر
ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه
تا تو به خود میروی، گر چه نه بد میروی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته
طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۷
عاشقان درد کش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
بادهای گر میدهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان
در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوستهای
ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۷
دلبرا، روز جدایی یاد ما میکردهای
یا چو از ما دور گشتی دل جدا میکردهای
اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار
با که میبودی؟ بگو: عشرت کجا میکردهای؟
چون سلامت میفرستادم به دست باد صبح
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
خانهپرداز من و با دیگران همخانهای
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمیگویی که هستی در دو عالم یا نهای؟
شد دلم ویران ز سنگانداز هجرانت، ولی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹
کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
حملهٔ اول ز شوخی بر سر ما تاختی
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۹
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون میآید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۴
هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمیبینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عفالله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمیپیچم، که اندر دین من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست
از چه ما را کردهای در دوزخ ای حوری، بگوی
دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فیالمناجات
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - وله روحهاللهروحه
لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟
دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود
نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست
دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فیالمناجات
گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش
چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش
پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو
دست حاجت پیش میدارم، خداوندا، ببخش
گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست
[...]