گنجور

 
اوحدی

حاصل از عشقت نمی‌بینم به جز غم خوردنی

پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی

دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را

از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی

سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من

دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی

گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی

از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟

ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین

هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی

دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک

راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی

اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری

ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی