گنجور

 
اوحدی

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی

بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی

هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند

خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی

ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال

درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟

گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار

تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی

نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق

زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی

دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش

زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی

دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام

تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی

اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست

جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی

 
 
 
سید حسن غزنوی

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

[...]

مولانا

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

[...]

سعدی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

[...]

حکیم نزاری

کاشکی ما را جفا از پیشِ ما برداشتی

کز وجود ناقص ما ذره ای نگذاشتی

من بر آنم کز وجودِ من برون آرد مرا

در سر ِ هر کس به حد ِ او بود پنداشتی

سلطنت هم گر بدین طبل و علم بودی به حشر

[...]

ابن یمین

تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی

صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی

نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک

رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی

نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه