گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۷

 

آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان

هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان

کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه

کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان

هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۸

 

چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان

حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان

ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر

خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان

نوبهارست این شکفته در میان نوبهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۹

 

چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان

نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان

کشتی امید خلق آسوده اندر موج او

موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران

اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۰

 

طبع‌ گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان

چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان‌ گر چهر را زردی دهد

بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۱

 

زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان

زان همی زرین شود برگ‌رزان اندر خزان

زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او

زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان

چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۳

 

رای سلطان معظم خسرو خسرونشان

معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان

هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او

گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان

رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۵

 

ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان

گوهر طغرل‌بک و جغری‌بک و الب‌ارسلان

تا جلال دولتی دولت بماند پایدار

تا جمال ملتی ملت بماند جاودان

نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۰

 

ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان

ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان

گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار

گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان

لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۱

 

هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان

در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان

سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست

بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران

آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۴

 

پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان

هر درختی طَیْلسان سازد همی از پرنیان

گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود

برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان

تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶

 

تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان

خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان

کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن

کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان

زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۲

 

شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان

هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان

لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم

او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان

او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۶

 

باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان

ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان

از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار

وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان

راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸

 

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان

ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار

در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۹

 

کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان

ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان

اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف

ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران

آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۱

 

آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان

وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان

چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین

دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران

گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۹

 

بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان

چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد

بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۲

 

ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان

هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان

می خور اندر بوستان با دوستان هنگام‌گل

خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان

ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۰

 

ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین

وز هنرهای تو خشنود ایزد جان‌آفرین

گرچه هستند آسمان را اختران نوربخش

رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین

در همه کاری دل تو راستی خواهد همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۱

 

آمد آن فصلی کز او خرم شود روی زمین

بوستان از فر او گردد چو فردوس برین

نافه‌های مشک بشکافد چو عطاران هوا

رزمه‌های حله بگشاید چو بزازان زمین

لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode