گنجور

 
امیر معزی

آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان

وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان

چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین

دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران

گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین

ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان

بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن

بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان

بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی

وان دل بی‌مهرش از ناراستی همچون کمان

از دل من در قد او هست پنداری اثر

وز قد من در دل او هست پنداری نشان

هست هجر او به‌وصل اندر چو بیم اندر امید

هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان

قصد او آن است کز من دل رباید بی‌گزاف

رای او آن است کز من جان ستاند رایگان

با چنو دلبر لئیمی‌ کرد نتوانم به‌دل

با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم به‌جان

درغم عشقش به‌ زرین چهره‌ و سیمین سرشک

بر امید سود یک چندی شدم بازارگان

سود کردم عشق لیکن با زیان‌ گشتم زصبر

اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان

شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشته‌ام

کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان

گر ز صبرم مفلس از شادی‌ کند قارون مرا

ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان

پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید

همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان

در صفاهان چشمهٔ نعمت‌ گشاد از دست این

گر به مکه چشمهٔ زمزم‌ گشاد از پای آن

دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش

داد در دستش زمام خویش پنداری زمان

زان سپس‌ کاو در خرد کافی ترست از هر مکین

همت او در خرد عالی‌ترست از هر مکان

هست آرام روان را مهر او گویی سبب

زانکه بی‌مهرش همی در تن نیارامد روان

زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی

گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان

جاه هر سرور گمان‌ گشته است و جاه او یقین

جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان

تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر

تا یقین باشد نباید تکیه‌کردن برگمان

ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار

هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان

گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت

ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان

هیچ فرزانه نبودست از تو مه‌ در روزگار

هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان

هست بازار تو در پیش معزالدین روا

هست فرمان تو در پیش قوام‌الدین روان

از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر

وز سر اقلام تو گردد سبک شغل‌ گران

در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب

در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان

در کف او آتش خنجر نشان بینم همی

باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان

چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض

وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان

خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی

جوشن سیمین به‌نوک نیزهٔ مشکین سنان

کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی

هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان

آن چراغ است آن‌ که شد ملک از دخانش پرنگار

ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان

در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ

در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان

دست‌ او بحرست و او چون خیزران‌ است و صدف

بی‌شک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران

ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری

از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان

گرچه من‌ کهتر نبودم مدتی در مجلست

کهتری بودم به ‌واجب شکرگوی و مدح‌خوان

از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس

وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان

بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من

بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان

با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا

گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران

تا که از باد بهاری تازه‌ گردد لاله‌زار

تا که از باد خزانی تیره ‌گردد گلستان

باد طبع مادحت چون لاله‌زار اندر بهار

باد روی حاسدت چون ‌گلستان اندر خزان

بزم تو چون باغ‌ و رامشگر در او چون عندلیب

ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان

بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بی‌زوال

بر زمین رادمردی بحر جودت بی‌کران