گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۰

 

ذوالجلال‌ است آن‌ که در وصف جلالش بار نیست

هرچه خواهد آن‌ کند کاری برو دشوار نیست

ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست

ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست

آن خداوندی‌ که هست او بی‌نیاز از بندگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۲

 

یاد باد آن شب‌ که یارم دل ز منزل برگرفت

بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت

تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد

ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت

چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۴

 

خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید

باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش

کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید

ملک‌ گیتی دولت عالی تورا دادست و بس

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۶

 

تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود

دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود

تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان

تاج د‌ین و تاج دنیا در جهان خاتون بود

عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۱

 

در معزالدین ملکشاه آفتاب دین و داد

روز عید روزه‌داران فرخ و فرخنده باد

خسرو پیروزبخت و داور یزدان‌پرست

شاه خاقان گوهر و سلطان سلجوقی نژاد

کاست از عالم ستم تا لاجرم شاهی فزود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۲

 

خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد

بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد

نجم دولت، میر نواب عجم، عثمان‌که هست

سروری نیکوسرشت و مهتری فرخ نژاد

آن ‌که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۵

 

ای صلاح ملک و دین در عالم‌ کون و فساد

دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد

در جلالت نیست پیش بخت توکوه بلند

در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد

از معالی هست کردارت همیشه منتخب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۸

 

جاودان‌گیتی به‌ حکم شاه‌گیتی دار باد

جایگاه بدسگال شاه گیتی دار باد

جود و عدلش هر د‌و نعمت ساز و محنت سوز باد

دست و تیغش هر دو گوهردار و گوهر بار باد

بر سر شاهی که ز ایزد مر جهان را رحمت است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۰

 

عید و آدینه بهم بر پادشا فرخنده باد

طالعش سعد و دلش شاد و لبش پرخنده باد

عید اَضحی فرخ و فرخنده آمد در جهان

روز او چون عید اَضْحیٰ فرخ و فرخنده باد

تا بتابد آفتاب از چرخ‌ گردان بر زمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵

 

تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد

داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد

زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند

جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد

آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۵

 

چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد

گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد

لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او

آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد

گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶

 

بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد

تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد

سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند

دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد

هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۱

 

ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند

چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند

سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی

تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند

چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲

 

ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند

هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند

ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان

سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند

ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۲۷

 

ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود

ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود

عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید

صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود

عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰

 

تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود

عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود

تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد

آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود

تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱

 

تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود

وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود

تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی

هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود

تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲

 

روی او ماه است اگر بر ماه مشک افشان بود

قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشدکه لالستان بود بر راه سرو

بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

دل چوگوی و پشت چون چوگان بود عشّاق را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۳

 

تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود

عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود

طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود

دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود

هر ندیمی زان او با فر افریدون بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴

 

آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود

هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود

باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود

باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود

کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۸
sunny dark_mode