گنجور

 
امیر معزی

خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید

باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید

در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش

کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید

ملک‌ گیتی دولت عالی تورا دادست و بس

چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد

برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک

لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید

هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود

از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید

سروران را سر به نام تو همی باید فراشت

خسروان را می به یاد تو همی باید کشید

پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد

نعرهٔ ‌کوس تو را با جان همی باید شنید

ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین

بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید

اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت

سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید

نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست

جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید

آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد

وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید

تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام

ملک بی‌آرام توسن رام‌گشت و آرمید

با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت

با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید

نه‌ کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت

نه‌کسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید

خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج

کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید

گر شکار او همی شیرست در خَم‌ّ کمند

پیش تخت تو به‌ خدمت چون‌ کمان خواهد خمید

نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو

نامه آن نامه‌است کز دولت کنون خواهد رسید

من رهی از آفرین تو معانی پرورم

زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید

تا به‌سان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان

سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید

بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان

کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید

بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی

بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید