گنجور

 
امیر معزی

بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد

تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد

سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند

دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد

هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب

از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد

نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد

سحرهای سامری را بر دو بادام آورد

چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او

حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد

روی من زرین تو را از هر جام‌ کو گیرد به ‌دست

اشک من رنگین‌تر از هر می‌ که در جام آورد

مادر او را گر به ‌گاه شام آرد سوی در

دایه او را گر به‌ وقت بام بر بام آورد

عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند

هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد

هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا

دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد

سید حکام دنیا کز پی احکام دین

از امام حق همی منشور و احکام آورد

نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او

سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد

سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان

هر چه از محنت به‌ روی مرد ایام آورد

با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب

در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد

واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد

گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد

کار دین و ملک رونق‌گیرد از تدبیر او

کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد

حکم سال و حکم فال او به‌پیروزی کند

هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد

غاشیه بر دوش‌ گیرد بخت پیش او سبک

چون مبارک پای بر پشت سبک‌ گام آورد

سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم

هر سه هنگام‌ کتابت زیر اقلام آورد

آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد

از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد

شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین

از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد

وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش

دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد

سام را فرمود باید رزم اژدرها به‌طوس

تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد

گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را

تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد

قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد

تا به‌ دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد

عهد شاهان را سبب باید رضی‌ّ الحَضرتین

تا ز حضرت مهد خاتونی به‌هنگام آورد

کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا

در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد

در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق

ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد

گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است

کز خجالت خُوی همی بر روی‌گلفام آورد

بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا

وز فلک بر شاخ‌ گلبن هر شب اجرام آورد

ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش

هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد

نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد

شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد

آن یکی‌ گویی دلیل از سعد برجیس آورد

وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد

از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف

از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد

هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ

تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد

با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان

بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد

بر زمین شام در چشم فرنگان لعین

تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد

چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد

عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد

گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن

هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد

اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط

شرم دارد گاه‌گاه از بس که ابرام آورد

نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم

قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد

ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد

آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد

گر بود بایسته هر مدحی‌ که مداح آورد

ور بود شایسته هر نظمی‌که نَظّام آورد

کان یکی‌گویی همی وحی سماوی آورد

وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد

تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید

لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد

قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت

چرخ‌ آیین عبید و رسم خدّام آورد

باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک

توسن آشفته را آهسته و رام آورد

روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست

مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد