گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۱

 

ای نافهٔ چینی ز سر زلف تو بویی

ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی

شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید

نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی

از بادهٔ وصل تو روا نیست که دارد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۲

 

زهی! حسن ترا گل خاک کویی

نسیم عنبر از زلف تو بویی

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد

که بود این ده زبانی، آن دو رویی

نیامد در خم چوگان خوبی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۳

 

گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟

گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی

گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟

گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی

گفتم: آشفتهٔ آن چشم خوشم، مرحمتی کن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۴

 

خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی

انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی

از ره صورت ترا آدم خاکیست نام

چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی

مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۵

 

مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟

با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟

ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا

وین قصه خود بر او باد هواست گویی

صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۸ - غزل

 

عنایت‌ها توقع دارم از تو

که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگر چه

به چشم خلق گیتی خوارم از تو

ز کار من مشو غافل، که عمریست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۱۵ - غزل

 

تومینالی و کس را زان خبر نه

وزان زاری ترا خود درد سر نه

دل اندر مهر من بستی و آنگاه

ز من حاصل به جز خون جگر نه

مرا زلفی چو زنجیرست و از تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۲ - غزل

 

نمی‌یابم برت چندان مجالی

که در گوش تو گویم حسب حالی

هوس دارم که هر روزت ببینم

و گر هر روز نتوان، هر به سالی

منم هر ساعت از هجرت به دردی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۲۹ - غزل

 

مشو عاشق، که جانت را بسوزد

غم عشق استخوانت را بسوزد

تو آتش میزنی در خرمن خویش

ندانی این و آنت را بسوزد

مخور خوبان آتش خوی را غم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۳۶ - غزل

 

دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار

جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار

به دست من ندادی زلف و بامن

به مویی در گرفتی، یاد می‌دار

چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۴۳ - غزل

 

همان سنگین دل نامهربانم

که در شوخی به عالم داستانم

دل من مهر او جوید که خواهم

لبم احوال او گوید که دانم

اگر خواهم که جان به خشم توان زود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۰ - غزل

 

چو با من رای پیوندی نداری

دلم سیر آمد از پیوند و یاری

نه خوی آن که از من عذر خواهی

نه بوی آن که بر من رحمت آری

سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۵۷ - غزل

 

همانا با منت یاری همین بود

فغان و گریه و زاری همین بود

مرا گفتی که: یاری مهربانم

زهی! نامهربان، یاری همین بود؟

به دام من در افتادی و حالی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۶۴ - غزل

 

ز جام عاشقی مستم دگر بار

بریدم مهر و پیوستم دگر بار

به دام عاقلی افتاده بودم

ز دام عاقلی جستم دگر بار

ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » منطق‌العشاق » بخش ۷۱ - غزل

 

که روز غم بسر خواهد شد آخر

سخن نوعی دگر خواهد شد آخر

نهال آرزو در سینه و دل

به شادی بارور خواهد شد آخر

چو زر بود از جفا روی تو اول

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۶

 

ای نسیم سحر، چه می‌گویی؟

از بت من خبر چه می‌گویی؟

به جز آن کم ز غم بخواهد کشت

چه شنیدی؟ دگر چه می‌گویی؟

می‌دهم در بهای وصلش جان

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷

 

به خوابم دوش پرسیدی، به بیداری چه می‌گویی؟

دلت را چیست در خاطر چه سر داری؟ چه می‌گویی؟

من از مستی نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن

تو در باب من مسکین که هشیاری، چه می‌گویی؟

مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی

[...]

اوحدی
 
 
۱
۴۳
۴۴
۴۵
sunny dark_mode