گنجور

 
اوحدی

همانا با منت یاری همین بود

فغان و گریه و زاری همین بود

مرا گفتی که: یاری مهربانم

زهی! نامهربان، یاری همین بود؟

به دام من در افتادی و حالی

برون جستی و پنداری همین بود

زدی لاف از وفاداری همیشه

چه میگویی؟وفاداری همین بود؟

به مهرم یاد میکردی ازین پیش

کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟

تنم بیمار بود از غم همیشه

دوا کردی و بیماری همین بود؟

به دلداری تو با من عهد کردی

کنون آن عهد و دلداری همین بود؟