گنجور

 
اوحدی

مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟

با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟

ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا

وین قصه خود بر او باد هواست گویی

صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی

در دین خوبرویان کشتن رواست گویی

نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی

این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟

از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی

تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی

با دیگران بیاری آسان بر آورد سر

این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی

خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد

آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی

گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم

تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی

از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش

رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی