گنجور

 
اوحدی

زهی! حسن ترا گل خاک کویی

نسیم عنبر از زلف تو بویی

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد

که بود این ده زبانی، آن دو رویی

نیامد در خم چوگان خوبی

به از سیب زنخدان تو گویی

سر زلفت ز بهر غارت دل

پریشانست هر تاری به سویی

شدی جویای بالای تو گر سرو

توانستی که بگذشتی ز جویی

ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی

چه سختی می‌کنی با من به مویی؟

دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:

بدین سنگم بباید زد سبویی