گنجور

 
اوحدی

چو با من رای پیوندی نداری

دلم سیر آمد از پیوند و یاری

نه خوی آن که از من عذر خواهی

نه بوی آن که بر من رحمت آری

سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟

دلم شد تیره، تا کی بردباری؟

رخت چندان جفا کردست بر من

که گر بعضی بگویم شرم داری

گهی در پای عشقم می‌دوانی

گهی در دست هجرم می‌گذاری

نخواهم داشت دست از دامن تو

اگر خود بر سرم شمشیر باری

من از عشق تو با غمهای دلسوز

من از هجر تو در شبهای تاری