گنجور

 
اوحدی

مشو عاشق، که جانت را بسوزد

غم عشق استخوانت را بسوزد

تو آتش میزنی در خرمن خویش

ندانی این و آنت را بسوزد

مخور خوبان آتش خوی را غم

که روزی خان ومانت را بسوزد

ز دیده اشک خون چندین مباران

که ترسم دیدگانت را بسوزد

چه سود آنگاه پنهان کردن عشق

که پیدا و نهانت را بسوزد؟

ز لعلم چاشنی جستی به بوسه

نترسیدی دهانت را بسوزد؟

مبر نام من، ار نه با رخ خویش

بگویم تا: زبانت را بسوزد

اگر هجرم وجودت را بکاهد

وگر مهرم روانت را بسوزد