گنجور

 
اوحدی

تومینالی و کس را زان خبر نه

وزان زاری ترا خود درد سر نه

دل اندر مهر من بستی و آنگاه

ز من حاصل به جز خون جگر نه

مرا زلفی چو زنجیرست و از تو

کسی در عاشقی دیوانه تر نه

سخن بسیار میدانی وزین سال

سخن‌ها در دل من کارگر نه

مرا جز عشقبازی مصلحت‌هاست

ترا جز عاشقی کار دگر نه

طلب گار و ترا چیزی نه بر جای

خریدار و ترا در کیسه زر نه

بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟

به ترک عشق میگویی و گر نه