عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱ - نشان یار میجویم
به خود مشغول میگردم که از خود یار میجویم
گهی در دل گهی در سینه افگار میجویم
دمی کو هست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همیگویم نشانش از در و دیوار میجویم
ببین در سر چهها دارم زهی فکر محال من
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲ - قلندرخانه عشق
ما به جنّت از برای کار دیگر میرویم
نه تفرّج کردن طوبی و کوثر میرویم
مقصد ما حسن یوسف باشد اندر شهر مصر
ما نه در مصر از برای قند و شکّر میرویم
اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳ - محی دل افگار
کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان
تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان
دل نماند ز آتشی جان شیرینم هنوز
جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان
آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴ - ناله های من
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم میکشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
میتوانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که مینالی ز عشق یار و جور روزگار
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵ - مجال صحبت در خلوت
مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن؟
که پیش چون تو بدخویی نمیآرم سخن گفتن
زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن
قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶ - طلب آمرزش
نه چندانی گنهکارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بهروی من نیاری وقت جان دادن
خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ایمان را بهتو خواهم سپرد از دل
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷ - جمال یار
ندارم گرچه آن دیده که بینم در جمال تو
نیام نومید چون عمرم گذشت اندر خیال تو
تو جنّت را به نیکان ده، منِ بد را به دوزخ بَر
که بس باشد مرا آنجا، تمنّای وصال تو
من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸ - گر تو طلبی داری
گر تو طلبی داری ، بیداری شبها کو
با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ، زِ هر ذرّه، خود را به شما بنمود
در مشرق و در مغرب، یک دیده بینا کو
هرچیز کزو جُستی ، بهر تو مهیا کرد
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹ - یار کو؟
افسر شاهی نخواهم خاک پای یار کو؟
بال گو بشکن هما، آن سایه دیوار کو؟
سرو را گیرم که دارد با قد او نسبتی
آن گل رخساره وآن شیوه رفتار کو؟
ور همان گیرم که گل بار آرد و جنبد ز باد
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰ - من کهام!
من کیام رسوای شهر و عاشق دیوانهای
آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانهای
هم شوم شاد از غمش کاو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانهای
ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قراری داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گر چنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هر دو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی؟
کجایی لذت شادی، غم و درد و بلا تا کی؟
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی؟
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳ - برون آ شهسوارا
برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی؟
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی؟
تو حال من همیدانی و میدانم که میدانی
چو خودرا دور میکردی تغافل بیش از این تا کی؟
بهطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
[...]
عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴ - بی وفا
بیوفا یارا چنین تا کی جفاکاری کنی؟
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بیرحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمیدانم چرا
[...]