گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست

نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳

 

تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست

با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست

امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او

کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست

عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست

زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست

ما پیرو آن راهروانیم، که ما را

چون نی بنماید، به انگشت، ره راست

من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵

 

بیا که بی لب لعل تو، کار من، خام است

ز عکس روی تو، آتش فتاده در جام است

مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است

مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است

دلم به مجلس عشقت، همیشه بر صدر است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶

 

تا بدیدم حلقه زلف تو، روز من، شب است

تا ببوسیدم سر کوی تو، جانم بر لب است

یا رب! آن ابرو، چه محرابی است کز سودای او؟

در زوایای فلک، پیوسته یارب یارب، است

پیش عکس عارضت، میرم که شمع از غیرتش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷

 

از بار فراق تو مرا، کار خراب است

دریاب، که کار من از این بار، خراب است

پرسید، که حال دل بیمار تو چون است؟

چون است مپرسید، که بیمار خراب است

کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

 

عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است

لیلة القدری که می‌گویند پندار امشب است

حلقه‌ها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف

قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است

عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹

 

تا به هوای تو دل، از سر جان، برنخاست

از دل بی‌طاقتم، بار گران ، برنخاست

عشق تو تا جان و دل، خواست، که یغما کند

تا جگرم خون نکرد، از سر آن، برنخاست

بر دل نازک تو را، بود غباری، ز من

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

شب فراق، چو زلفت اگر چه تاریک است

امیدوارم از آن رو، که صبح، نزدیک است

به خفتگان، خبری می‌دهد، خروش خروس

ز هاتف دگرست، آن خطاب نزدیک است

صبا، سلاسل دیوانگان عشق تو را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

 

من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم، خالی، خیالی باطل است

چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق، در جان است و می، در جام و شاهد، در نظر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

 

مستی و عشق از ازل، پیشه و آیین ماست

دین من این است و بس، کیست که در دین ماست

خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است

چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست

رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳

 

رفیقان! کاروان، امشب، روان است

دل مسکین من، با کاروان است

زمام اختیار، از دست ما رفت

زمام اکنون، بدست ساروان است

نگارم رفت و چشمم ماند، در راه

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴

 

چشم سر مست خوشت، فتنه هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره، نیست

یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است

دلم از مصطبه عشق تو، بویی بشنید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

زلال جام خضر، دردی مدام من است

مقیم دیر گوشه مغان، مقام من است

دلم زباده دور الست، رنگی یافت

هنوز بویی از آن باده، در مشام من است

لبم ز شکر شکر لب تو، یابد، کام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است

وین چه دردی است که سرمایه درمان من است

زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم

آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟

می‌دهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

شب است و بادیه و دل، فتاده از راه است

ز چپ و راست، مخالف، ز پیش و پس، چاه است

مقام تهلکه است این ولی منم، فارغ

ز کار دل، که به دلخواه یار دلخواه است

مرا سری است که دارم، بر آستانه تو

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است

از خمار چشم مستت، عالمی، آشفته است

سنبلت را بس پریشان حال می‌بینم، مگر

باد صبح، از حال من، باوی حدیثی گفته است؟

چشم بد دور از گل رویت، که در گلزار حسن

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰

 

امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است

در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است

پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست

یابد بدین طریق، که او در گرفته است

ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۱
sunny dark_mode