گنجور

 
سلمان ساوجی

تا به هوای تو دل، از سر جان، برنخاست

از دل بی‌طاقتم، بار گران ، برنخاست

عشق تو تا جان و دل، خواست، که یغما کند

تا جگرم خون نکرد، از سر آن، برنخاست

بر دل نازک تو را، بود غباری، ز من

تا نشدم خاک ره، آن زمیان، برنخاست

سرو نخوانم تورا، کز لب جوی بهشت

چون قد زیبای تو، سرو روان برنخاست

زلف پریشان تو، باد به هم برزند

کز دل سودا زده، آه و فغان بر نخاست

بیش به تیغ ستم، خون غریبان، مریز

ظلم مکن در جهان، امن و امان برنخاست

پرتو مهر تو تا، بر دل سلمان، بتافت

ذره صفت از هوا، رقص کنان، برنخاست