گنجور

 
سلمان ساوجی

فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است

به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است

نمی‌کنم سخن اشتیاق، کان تقدیر

ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است

بیا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من

نوشته دیده، به خطی، چو در مکنون است

خیال روی تو دارم، مقام در چشمم

سرشک چشمم، از آن رو مقیم گلگون است

دل مقید سلمان، اسیر آن لیلی است

که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است