گنجور

 
سلمان ساوجی

ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام

هر که شراب بلی، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است

کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست

خادم نقاش فکر، نقش رخت سالها

خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست

یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت بر نخاست

دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد

لطف تو صد در گشاد، یک در اگر بست بست

کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد

درد دل خویش جست، هر که ز درد تو جست

 
 
 
امیر معزی

بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست

وز فَلکُ‌ا‌لمَستقیم‌ همت او برترست

در همه آثار خیر مقبل و نیک‌ اخترست

درخور پیغمبر است‌ گرچه نه پیغمبر است

حکیم نزاری

قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست

دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست

بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک

سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست

سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد

[...]

ابن یمین

سبزه و آب روان باده گلگون بدست

سرو قدی میگسار خوشتر ازین عیش هست

مستم و امید نیست ز آنکه شوم هوشیار

هوش نیاید بلی مست صبوح الست

همچو رخت اختری دیده گردون ندید

[...]

جیحون یزدی

راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست

زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست

گیرم بخشید شاه برد متانت زدست

تجرع دائمی درستی آرد شکست

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از جیحون یزدی
صامت بروجردی

در آخر از پی کسبی شهنشه حق‌پرست

چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست

نمود او را بلند به نزد آن خلق پست

چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه