گنجور

 
سلمان ساوجی

رفیقان! کاروان، امشب، روان است

دل مسکین من، با کاروان است

زمام اختیار، از دست ما رفت

زمام اکنون، بدست ساروان است

نگارم رفت و چشمم ماند، در راه

ولی اشکم هنوز از پی، روان است

امید زندگانی، از که دارد؟

دل مسکین من، چون او روان است

تن من با فراقش، همرکاب است

سر من با عنانش، همعنان است

زچشم عاشقانش، کاروان را

همه منزل، گل و آب روان است

طلب کاریم و مقصد، ناپدید است

گران باریم و مرکب، ناتوان است

خدا را ساربان امروز، محمل

مران کین روز برما، بس گران است

گرت سودای این راهست، سلمان

ز خود بگذر، که اول منزل، آن است