گنجور

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۱ - در هجای شهابی

 

مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار

نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی

دراز کاری دارم که هر سگی را من

بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۲

 

خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد

اندر حکایت خلفا زید باهلی

گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر

بر نغمت سحاق براهیم موصلی

کس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۳

 

ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی

یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی

چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی

کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی

نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۴

 

خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل

خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی

هر که از بی‌چشم دارد مردمی و شرم چشم

همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی

مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۵

 

احوال خود چه عرض کنم هر زمان همی

بینم مضرت تن و نقصان جان همی

منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر

آن را که رفت باید با کاروان همی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۶

 

گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر

در پیشش ار نیافتمی روی زردمی

خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست

گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۷ - در رثاء

 

تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی

وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی

تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک

از خون دل ما شده چون لاله ستانی

تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۹۹

 

چونت نپرسم بگویی اینت کراهت

چونت بخوانم نیایی اینت گرانی

دعوی دانش کنی همیشه ولیکن

هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۰

 

اگر بد گمان گشتی ای دوست بر من

نیازارم از تو بدین بدگمانی

ز خود ایمنم زان که عیبی ندارم

ز تو ایمنم زان که عیبی ندانی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۱ - در هجای معجزی

 

حاجت صد هزار ... قوی

شد ز ... روا که مابونی

حاجب من روا نگشت از تو

گرچه از خواسته چو قارونی

پس چو به بنگرم بر تو و من

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۲

 

آدمی را دو بلا کرد رهی

برد از هر دو بلا روسیهی

یا کند پر شکم خویش ز نان

یا کند پشت خود ز آب تهی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۳

 

به خدای ار گل بهار بوی

با کژی خوارتر ز خار بوی

راستان رسته‌اند روز شمار

جهد کن تا تو ز آن شمار بوی

اندر این رسته رستگاری کن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن

 

فضل یحیاست بر ضعیف و قوی

فضل یحیای صاعد هروی

پادشاه قضات و خواجهٔ شرع

که چو صدرست و دیگران چو روی

از صعود حیات و فضل دلش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح بهرامشاه

 

نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی

زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی

زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی

زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی

مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح بهرامشاه

 

چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی

بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی

گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی

گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی

گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح خواجه ابو یعقوب یوسف‌بن احمد

 

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

کز جان قدمی سازی و در راه درآیی

ای خواست جدا گردی چونان که درین ره

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - این چند بین را فضل بن یحیی بن صاعد هروی به سنایی فرستاد و در آن درخواست دیدار کرد

 

هستی به حقیقت ای سنایی

در دیدهٔ عقل روشنایی

مقبول همه صدور گشتی

این کار تو نیست جز خدایی

آیم بر تو به طبع زیراک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴

 

ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی

بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی

گر باطنت از نور یقینست منور

بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی

آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۴

 

ای سنایی به گرد شرک مپوی

آنچه گوید مگوی عقل مگوی

خنصر وسطی این دو انگشت است

هر دو از بهر نفس در تک و پوی

از زمانه اگر امان جویی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۵

 

ای روی زردفام تو بر گردن نزار

همچون بلندنی که بود بر بلندیی

آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم

هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی

نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
sunny dark_mode